پارت 11....قلب مُرده

108 27 12
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه

. خو.. خواهرت؟

تهیونگ که با نگاهی شوک بهم نگاه می‌کرد نگاهی کرد و به تایید سرمو تکون دادم

. پس چرا هیچوقت درموردش نگفتی؟... چرا روح نفرین شده؟... اصلا اون چیه؟...

نفس آرومی کشیدم، تهیونگ بچه کنجکاوی بود و تا به جوابش نمی رسید آدم رو کلافه می‌کرد.
و اعتمادی که بین خودش و تهیونگ ایجاد شده بود باعث می‌شد تهیونگ رو عضو خانوادش بدونه مخصوصا که از بچگی با اون بود...
جین دیر اعتماد می‌کرد یا اصلا نمی کرد یا اگراعتمادی می‌کرد درحد سطحی بود نمیزاشت کسی از زندگیش سردربیاره
بخاطر همین درکنار غم بزرگش، خوشحال بود که شیطان معرفی شده تا کسی حتی جرعت درکنارش هم نداشته باشه و نخواد تو زندگیش سرک بکشه...
شاید با این بهونه ها خودش رو آروم می‌کرد که ترد شده که نخواد  به  افکار تلخ گذشته بره

+اون زنی با موهای سیاه و صورت سفید ب..

تهیونگ اینقدر عجله برای رسیدن به جوابش داشت که میان حرفم پرید و به چشمام با کنجکاوی نگاه کرد و گفت

. جین اون دقیقا کیه... برام بگو... قبلا توی دفترت نقاشی از زنی با موهای سیاه و بلند و پوستی بشدت سفید دیدم که درکنار ترسناکی ولی زیبایی خاصی داشت، که توجهم رو جلب کرد با اینکه اصلا بهم شباهتی نداشتید...ولی اون خواهرت درسته؟

+تو نباید بدون اجازه من سر اون دفتر بری!

. جین میدونی که نمی تونی جلومو بگیری... من دوست دارم از خیلی چیزا متوجه بشم ولی تو همیشه منو از خودت دور میکنی پس منم مجبورم...

توجه زیاد تهیونگ و سرک کشیدنش به زندگی گذشتم منو عصبی نکرد.
بلکه بلخره میتونستم تمام حرف هایی که تو دلم خاک میخوردن رو الان به کسی بگم

+اون خواهرم بود... خواهری که کمتر از مادر برایم نبود
هرلحظه مراقبم بود و حتی نمیزاشت یکبار هم مزه کتک خوردن رو بچشم، همیشه و تمام لحظه ها پیش بود و راهنماییم می‌کرد
برایم اون قوی ترین فردی بود که دیده بودم و می شناختم
ولی هرادم قوی هم یکروزی از پا درمیاد تهیونگ عزیزم...
اون یکدفعه ضعیف شد، دیگه اونقدر توجه بهم نمی کرد... و یک دختر احمق و ساده شد
تهیونگ اون درگیر عشق شده بود... عشق به دختر یک تاجر...
اون زمان عشق بین دو زن رو شوم میدونستن
و اونارو زنده زنده به آتیش می‌کشیدن...
ولی خواهر من حتی به این هم توجه نمی کرد
و زود به زود از خانه میرفت و وقتی می آمد که ماه و ستارگان هم همراهش آمده باشن.
دیگه به من توجه قبل رو نمی کرد و تنها سخنش از اون بود که چقدر اون دخر زیباست،
از عشق بی نهایت به اون دختر بدون شرمی میگفت و حتی لحظه ای نمی ترسید شاید کسی صدایش رو بشنوه...
اون هروز با ظاهری مرتب و زیبا پیشش میرفت حتی بعصی مواقع با هدیه هایی که به سختی اونارو تهیه کرده بود
عشق زیادی به اون دختر کورش کرده بود نمی فهمید این عشق پایانش مرگ...
و همینجوری شد، بلخره زیبایی عشق تموم شد و جاش رو به درد داد... دردی که تا الان هست و ذره ای کم نشد و حتی بیشتر از قبل شده

𝙻𝙾𝚁𝙳 𝙾𝙵 𝙻𝙾𝚅𝙴Donde viven las historias. Descúbrelo ahora