ووت و کامنت فراموش نشه
_______________________________________+کی امدی؟
#خیلی وقت نمی شه یکم تو شهر گشتم بعد امدم اینجا... الان که دارم به اینجا دقت میکنم اصلا عوض نشده...
+انتظار داشتم زودتر بیای...چرا اینقدر دیر امدی؟
#متاسفم یک کاری پیش امدبه سمت اتاق بردمش و وارد اتاق شدیم
قبل نشستنمون یه چای سبز دستور دادم بیارند..هردومون رو بروی هم بودیم نقشه رو باز کردم رو کردم بهش...
+اینجا قصر پادشاه هست که این رو خوب میدونی، ولی یک شایعه امروزا پخش شده درمورد یک رقصنده با موهای کوتاه...
#رقصنده با موهای کوتاه؟ مثل تو؟
+درسته میگن اون معشوقه اصلی پادشاه هست و با تمام افراد قصر فرق داره، اون موهای به رنگ برف داره و رقص اون اینقدر زیبا هست که هرکسی رو به شگفت میاره...
#اینجوری که میگی حتما اون رقصنده عاشق پادشاه هست و..
+داری اشتباه میکنی... برعکس اون متنفره از پادشاه و حتی میگن بخاطر کوتاهی موهاش اون رو یه جادوگر صدا می کنند و میگن هرشب بجای یک یک اتاق زیبا و بزرگ، اون توی سیاهچال میخوابه و برادر و مادرش تبعید شدن.. البته اینا مهم نیست، من میخوام اون رو برام بیاری.
#چرا اون رو میخوای؟
+چون اون یه هایبرد مار هست... البته نه یه مار ساده بلکه یه مار سفید... و سلطه ای که اون میتونه روی مار ها پیدا کنه بیشتر از اونی هست که فکر میکنی...میتونی اون رو واسم بیاری؟
#چجوری میتونی راضیش کنی پیشت باشه؟پوز خندی زدم اون الان به قدرت من شک کرد؟
+به سادگی... البته این رو بعد میفهمی
#تو سالها هست که داری روی این نقشه کار میکنی... از وقتی که منو پیدا کردی... امیدوارم کاری نکنی پیشمون بشی..
+تو از وقتی که یک گرگ کوچیک بودی و بین سفیدی برف گم میشدی مواظبت بودم تاالان؛
تا حالا دیدی ریسکی کنم که از پسش نتونم بربیام؟ و اگه هم کردم بدون، الکی نیست و نقشه ای پشتش هست...میخواست دوباره سوالی ازم کنه که در باز شد و تهیونگ با یه سینی کوچیک با دوتا فنجون چای سبز دستش آمد تو، بهش لبخندی زدم که سینی رو روی میز گذاشت و توی بغلم نشست و با اخم به جونگکوک نگاه کرد...
جونگکوک اول با گیجی بهش خیره شد و نگاهی به من کرد و بعد لبخندی بهش زد#هی کوچولو خوبی؟ چرا با اخم نگام میکنی؟
•اولن من کوچلو نیستم و اسمم تهیونگ هست... اون مال من هست نه تو... نمی تونی بدزدیش...
#هی هی کی گفته اون مال تو.. نخیرم... اون مال من... میخورمتا!؟
• نخیر ببر ها از گرگا قوی ترن... تو نمی تونی منو بخوری...خنده ای به این بحث کردم و لپ تهیونگ رو کشیدم که آخ کوچولویی از میان لباش بیرون امد
•تهیونگ این مؤدبانه نیست بخوای با کسی اینجوری حرف بزنی؛ اون دوست من هست... توهم باید باهاش دوست بشی... و البته من الان کار دارم برو بیرون بازی کن میام پیشت!
خدمتکارو صدا زدم که طولی نکشید وارد اتاق شد و دستای تهیونگ رو گرفت و از اتاق بردش بیرون...
به فنجون چای سبزی که تهیونگ با دستاش واسم اورده بود لبخندی زدم.. که با صحبت دوباره جونگکوک سرمو بالا اوردم و بهش خیره شدم...#با اون بچه میخوای چیکار کنی؟ اون چرا اینجا هست بدون شک تو، ساده کسی رو اینجا راه نمیدی!
+مادرش یه هایبرد ببر بود و مشوقعه پادشاه... و اون شخصیت اصلی پیروزی این داستان هست... قدرتی که اون داره باعث میشه کارمون آسونتر و زودتر بشه... و اون میخواد تهیونگ رو بکشه بخاطر پیشگویی..
#پیشگویی؟
+پیشگویی به پادشاه شده قرار صاحب هایبرد ببری بشه که در آینده این هایبرد قدرتمند میشه و تخت سلطنتی رو ازش میگیره و اون رو به قتل میرسونه...
#تو به این باور داری؟
+ غیر از باور اون بچه پادشاه هم هست و البته فعلا که داره پیشگویی درست از آب در میاد پس چرا باور نداشته باشم؟! البته هایبرد ببر کمیاب و یکی از قدرتمند ترین هایبرد ها هست و غیر از پیشگویی میتونیم بازم شکستش بدیم.. متوجه ای؟
#اهوم... بگذریم بریم سراغ اون هایبرد مار... اسمش چی؟
+میگن کسی اسم واقعیش رو نمیدونه ولی چیزی که صداش میزنن الهه هست... و جونگکوک لطفا زود برام بیارش...
#باشه
+و تا یادم نرفته..برگه رو برداشتم و روی میز و جلوی اون گذاشتم
#این علامت روی بدن الهه هست.
+مشکلی نیست...بعد از خوردن چای سبز، هردمون از جامون بلند شدیم و بیرون رفتیم و تهیونگ رو در حالی دیدیم که داشت با یه پروانه روی گل حرف میزد...
#هی کوچولو چیکار میکنی؟
تهیونگ سریع سرش رو به سمت جونگکوک برگردوند که باعث شد پروانه بترسه و از روی گل بلند بشه و فرار کنه
تهیونگ بلند شد و با اخم پیشم آمد و رو به جونگکوک کرد•من کوچولو نیستم... اسم من تهیونگ هست... بگو تهیونگ... ت ه ی و ن گ... تکرار کن.
# منم اسم جونگکوک هست بد اخلاقتهیونگ سرشو رو سمت، به من کرد و چشماش جوری بود که می گفت این احمق از کجا آمده...
خنده ای کردم که باعث شد جونگکوک ساکت بشه و با شوکه بهم نگاه کنه...
و چیزی بگه که پشیمون بشم چرا خندیدم!#تو...خندیدی...اونم نخنده ای که از رو کینه یا.. باشه بلکه از خوشحالی!
+جونگکوک بعد درموردش حرف میزنیم، بریم غذا بخوریم و باید استراحت کنی و زودتر بری واسم اون الهه رو بیاری بنظرم.تنها حرفی که میتونستم بزنم.
و جواب سؤالش رو فعلا ندم.
من خندیدم!؟ عجیب بود و ترسناک..._______________________________________
سلام
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین☃︎و دو شخصیت جدیدی هم این پارت وارد شد...
جونگکوک و جیمین.....ฅ^•ﻌ•^ฅامیدوارم از داستان لذت ببرید♡´・ᴗ・'♡
سعی میکن تایم آپ کردن رو زودتر کنم البته اگه دوباره مشکلی از نت و.. ایجاد نشه
و ووت و کامنت فراموش نشه☆
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝙻𝙾𝚁𝙳 𝙾𝙵 𝙻𝙾𝚅𝙴
Romanceکیم سوکجین ملقب به شیطان سیاه....༒︎ کسی که پادشاه حتی ازش تنفر داره... صاحب عمارتی ملقب به دروازه جهنم که هرکسی میترسه حتی از کنار اون رد شه یک شب بارونی یک هایبرد ببر فراری که از قضا حامله هست وارد اون میشه...☠︎︎ واسه اون هایبرد چه اتفاقی قرار بی...