_Part 5_

279 65 77
                                    

با وارد شدن به اتاقش در رو بست و بهش تکیه داد.
مدام صحنه های کابوس و لحظه ای که چاقو از دستش افتاد و توی بدن خرگوشش فرو رفت توی ذهنش تداعی میشد.

دست هاش رو بلند کرد و جلوی صورتش گرفت:
«من چیکار کردم؟!»

دست هاشو روی صورتش گذاشت و بازم اشکای گرمش روی گونه هاش سرازیر شد.
اون خرگوش هارو ییبو بهش داده بود. اونها کادوی تولدش بودن که عشقش بهش داده بود. اون خرگوش ها فقط حیوون خونگیش نبودن، بلکه دوستاش بودن که چند ماه باهاشون زندگی کرده و بهشون عادت کرده بود!
هیچ جوره نمیتونست خودش رو بابت کاری که انجام داده ببخشه. اون باعث مرگ یه جونور زنده شده بود؛ چطور میتونست عذاب وجدان نداشته باشه!؟

اون میدونست که همش یه اتفاق تلخ بوده، اما نمیتونست جلوی ناراحتی و ریزش اشک هاش رو بگیره.
دست هاش رو روی گونه های خیسش کشید و اشک هاش رو پاک کرد تا به خودش مسلط بشه. نمیخواست جلوی ییبو یه پسربچه لوس و ضعیف به نظر بیاد.

همینطور که فین فین میکرد سمت تختش رفت تا کمی دراز بکشه که نگاهش به تشکچه دایره ای کنار تخت افتاد. اون تشکچه جای خواب خرگوشاش بود.
با دیدن اون دوباره داغ دلش تازه شد و گرد غم توی چشم هاش نشست و اون هارو به سوزش انداخت.
احساس عذاب وجدان و ناراحتی داشت خفش میکرد. چیزی که براش بیشتر از هر چیزی درد داشت این بود ‌که خودش باعث همچین چیزی شده...

******
ییبو به آرومی در رو باز کرد و سرک کشید. لامپ ها خاموش بودن و فقط آباژور گوشه اتاق فضارو تا حدودی روشن میکرد.
در رو بست و به تخت نزدیک شد که ژان رو در حالیکه وسط تخت به پهلو توی خودش مچاله شده بود و تشکچه خرگوش هارو بغلش گرفته بود دید.

آروم توی تخت خزید و خودشو کنار ژان رسوند. بی هیچ حرفی خودش رو از پشت به ژان چسبوند و یه دستش رو دور کمر ژان حلقه کرد و اونو به خودش چسبوند.
صورتش رو توی موهای پرپشت و نرم ژان فرو برد و اونهارو بوسید.

صورتش رو به سر ژان تکیه داد و به آرومی گفت:
«میدونی ژان.. من بهت حسودیم میشه، تو خیلی شجاع و قوی هستی!»

بعد کمی مکث ادامه داد:
«قبلا.. قبل اینکه تو رو ببینم و بشناسمت، همیشه فکر میکردم گریه کردن نشونه ضعیف بودنه و این آدمای ضعیفن که گریه میکنن.... فکر میکردم آدمای مهربونی که همیشه لبخند میزنن احمقن! اما تو، باعث شدی خیلی چیزارو بفهمم...»

ژان خواست توی بغلش بچرخه تا بتونه ببینتش که ییبو محکم نگهش داشت:
«بذار همینجوری بمونیم.. میخوام.. میخوام باهات حرف بزنم، اما اگه بهم نگاه کنی، همه چی یادم میره!»

▪︎Dark Light [2]▪︎Where stories live. Discover now