دستی به پیشونی عرق کردهاش کشید و نهصدمین پله رو هم بالا رفت، دَر آهنی زنگ زدهی واحدش بدجور خودنمایی میکرد انگار که حتی با یه نگاه ساده میتونه تکبهتک خطوخشهای روی در رو بشماره، به طور ناخودآگاه از روی عادت دستش رو توی جیب شلوغ هودیش کرد و با در آوردن کلیدِ آهنی، در خونهاش رو باز کرد.
تمام خونه با باز کردن در نمایان شد و جای خالی پسر موعسلی بدجور توی ذوق جونگکوک زد و طعم انتظار رو براش به تلخی زهر کرد، لبهاش ناخودآگاه کمی به سمت پایین متمایل شد و با ناامیدی مشغول در آوردن کتونیهای کهنهاش شد.″چرا اینجا هیچی برای خوردن نیست؟ واقعا غیرقابل تحمله.″
با شنیدن صدای مورد علاقهاش که در حال غر زدن بود هول شده سرش رو بالا آورد و با انداختن کتونی پایچپش به گوشهای، به سمت آشپزخونه دویید، بعد دیدن تهیونگ که پشت بهش منتظر پختن رامنهای روی اجاق گاز بود، نفس راحتی کشید و با صدایی که از هیجان میلرزید پرسید:
″اینجا بودی؟ فکر کردم رفتی!″
تهیونگ از نزدیکی صدای پسر تکونی از ترس خورد و به سمتش برگشت، دیدن چهرهی خسته و خواب آلود جونگکوک که با امیدواری بهش زل زده بود براش غیر قابل تحمل بود.
دوست نداشت پسری که همیشه تنش خیس بود از عرق و لباسهای کهنهاش از چند فرسخی هم قابل دیدن بود، هر روز عمرش رو دنبالش باشه و بهش علاقه داشته باشه.″میخواستم برم. فقط یه چیزایی راجعبه زمین ننداختن خواهش بقیه یاد گرفتم.″
سرد جواب داد و دوباره به سمت رامنهای توی قابلمه برگشت و نگاه گرسنهاش رو به محتویات قابلمه دوخت تا پسر هر چه زودتر ازش دور بشه، جونگکوک اما هنوز خیره به تهیونگ آروم ایستاده بود و به صدای سرد پسر فکر میکرد؛ چیز غلطی گفته بود؟
بدون اینکه باز هم تحتتاثیر لحن سرد پسر دلخور بشه قدمی جلو گذاشت و با صدای آرومی پرسید:″تو مریضی، نباید بلند میشدی! من یه چیزی میخریدم.″
تهیونگ جوری به سمتش برگشت که انگار منتظر کوچیکترین حرفی بود تا پسر رو ناراحت کنه و حرص چندروزهاش رو سرش خراب کنه، چون در نهایت بیمنطقی فکر میکرد نحسی زندگی پسر حالا خودش رو هم گرفتار کرده:
″من فقط زخمی شدم، مریض نیستم. وقتی هم اومدی دستت چیزی ندیدم پس حتی اگه رامن هم درست نمیکردم چیزی برای خوردن نبود... و همینطور فکر نمیکنم چیزی جز رامن بتونی بخری!″
بیرحمانه گفت و از علاقهای که میتونست توی چشمهای پسر ببینه سواستفاده کرد، تهیونگ یه احمق نبود و حالا دیگه خوب فهمیده بود چرا پسر همیشه به دنبالشه و لحظهبهلحظه دنبالش میکنه.
چه حیف که جونگکوک در حال دور ریختن احساسات پاکش برای تهیونگ بود و نمیفهمید که آدمها به دریافت عشق بیشتر از انتظارشون عادت ندارن.
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐬𝐮𝐧𝐝𝐚𝐲
Romance[complete] یکشنبه روز خوبی برای عاشق شدن نبود. یکشنبهای که ابرهای کدر و بارونی رخسار آسمون رو به آبیترین حالت ممکن کرده بودند؛ روزی که تونستم به لبهای همیشه خشکت بوسه بزنم و بوی تنم رو روی لباس کهنهات جا بذارم. همون موقع باید میفهمیدم که نحسی رو...