part12

1K 195 180
                                    

این پارت هم آهنگ داره که میتونید تو چنل تلگرام [@callmedeesse] با سرچ هشتگ #Sunday پیداش کنید.

***

صبح بوسان برای اولین بار در چند روز اخیر ابری شده بود و نم بارون به پنجره‌ی اتاق دلبسته بود، تک تخت اتاق دوباره جایگاه تهیونگ بود و پایین تخت جایی روی تشک سفید و نازک جونگکوک و سو وون در آغوش هم خوابیده بودند و این قابی که دو برادر تشکیل داده بودند برای تهیونگ زیبا بنظر میرسید، به قدری زیبا که دلش تجربه‌ی همچین صحنه‌ای با هوسوک میخواست.

″جونگکوک؟″ با صدای آرومی لب زد و خیره به صورت غرق در خواب پسر بزاقش رو قورت داد، شب قبل جونگکوک برای اولین بار تمام مدت نادیده‌اش گرفته بود و احتمالا از دلخوری زیاد قرار بود امروز هم نادیده گرفته شه.

کمی خم شد تا به صورت پسر دید بهتری داشته باشه و درست در همون لحظه جونگکوک پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و به پسرموردعلاقه‌اش زل زد، تهیونگ که روی تخت به سمت جونگکوک خم شده بود از دیدن چشم‌های باز جونگکوک هول شده تکونی خورد و زانوهاش در نهایت تسلیم لیز بودن لحاف‌های روی تخت شد و از روی تخت روی زمین جایی کنار سو وون افتاد.

″حالت خوبه؟″
جونگکوک نگران از حالت دراز کشیده‌اش خارج شد و به تهیونگ که از تخت پایین افتاده بود و مچ دست دردناکش که زیر بدنش بهش فشار اومده بود رو محکم گرفته بود خیره شد.
تهیونگ کمی مچ دستش رو بیشتر فشرد و خجالت‌زده نگاهی به صورت پسر انداخت و در دل خودش رو سرزنش کرد؛ نمیخواست بعد از صحبت‌های شب گذاشته‌اشون حالا اینجوری جلوی پسر ظاهر بشه.
جونگکوک مچ دست پسر رو کمی به سمت‌ خودش کشید و با نگاهی زیرلب زمزمه کرد:
″خیلی درد میکنه؟ ببرمت بیمارستان؟″

″نه! دردی ندارم.″
دستش رو به سرعت از دست جونگکوک بیرون کشید و کمی خودش رو عقب کشید تا بتونه فاصله بگیره و امیدوار باشه که بیشتر از قبل از احساسات پسر سواستفاده نکنه.

″داری ازم دوری میکنی؟ احمق نباش!″
جونگکوک اخمی کرد و تخس لب زد، کمی خم شد تا از سر لجبازی باز هم دست تهیونگ رو بگیره و به پسر بفهمونه قرار نیست باز هم کوتاه بیاد. انگار تهیونگ یادش رفته بود اون جونگکوکه؛ کسی که میتونه مثل چسب بهش بچسبه و معنی‌ دیگه‌ای از سمج بودن رو بهش یاد بده.

تهیونگ از سرجاش بلند شد و قبل اینکه جونگکوک بتونه جلوش رو بگیره با صدایی که به صورت نمایشی آرومش کرده بود زمزمه کرد:
″آروم حرف بزن، سو وون خوابیده. احمق هم خودتی!″

جونگکوک بالاخره بعد گذشت ساعت‌ها لبخندی زد و نتونست بیشتر دلخور بمونه؛ تهیونگ مثل یه حبه قند برای جونگکوک که از تلخی متنفر بود، میموند.
″اگه میخوای بری بیرون لباس گرم بپوش!″
قبل از اینکه تهیونگ از اتاق خارج بشه گفت و لبخندش بیشتر از قبل کش اومد و زیرلب بی‌توجهی تهیونگ رو مخاطب قرار داد و غر زد:
″حتی نمیدونه چطور لباس بپوشه، واقعا احمقه!″
احمق رو به زبون می‌آورد اما خودش هم بهتر میدونستی احمقی که به زبون میاره با گفتن صدها دوستت دارم برابری میکرد.

𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐬𝐮𝐧𝐝𝐚𝐲Where stories live. Discover now