این پارت آهنگ داره که میتونید از این چنل [@callmedeesse] توی تلگرام با هشتگ #sunday پیداش کنید و پیشنهاد میکنم حتما گوش بدید.
________
مضطرب هودی آبی رنگی که پوشیده رو کمی توی تنش جا به جا کرد و سرش رو از پشت دیوار بیرون آورد؛ در فروشگاه باز بنظر میرسید و میز و صندلیای که بیرون برای مشتریها گذاشته بودن پر بود.
بدون تمرکز زبونی روی لبهاش کشید و با احتیاط از پشت دیوار که سنگر غرورش بود بیرون اومد و سعی کرد مطمئن شه که شیفت جونگکوکه یا زمان اشتباهی اومده.
درست همون لحظه تن از همیشه لاغرتر جونگکوک از در فروشگاه با قدمهای تندی که داشت تبدیل به دوییدن میشد زد بیرون؛ نمیخواست اما با دیدن دور شدن پسر عاجزانه دنبالش دویید و داد زد:″جونگکوک. صبر کن جونگکوک!″
قدمهای جونگکوک به سرعت کمتر شد و کمی جلوتر ایستاد و تهیونگ به تازگی فهمید به چه گناهی مرتکب شده؛ امیدوار شدن به معشوقهاش!
آب دهنش رو به سختی قورت داد و با ترس به پسری که حالا به سمتش چرخیده بود خیره شد، چشمهاش سرد و بدون نور بنظر میرسید؛ انگار که احساساتی که توی وجودش بود با خون ریشه زده بود و حالا به ناگهانی خشکیده بود و جز بوی تعفن و جسد عشق چیزی نمونده بود.″چی میخوای؟″
صدای جونگکوک گرفته بود و لبهاش خشکش کمی کبود بنظر میرسید، زیر چشمهای گود افتاده و خستهاش زخم کوچیکی به چشم میخورد که تهیونگ با وجود دلخوری توی تنش اما باز نتونست دل نگران نباشه.″من- من فقط... جونگکوک!″
وقتی نتونست بهونهی خوبی پیدا کنه نالان اسم پسر رو صدا زد به امید اینکه شاید جونگکوک خودش جایی پشت اون چشمهای کدر حبس شده باشه.″دیگه دنبال من نیا. بار آخر همهچیز رو برات توضیح دادم.″
با بیمیلی گفت و به سادگی برگشت و به قدمهاش ادامه داد؛ اینبار نمیدویید و پاهاش برای رسیدن عجلهای نداشت.″اما من... من دلم برات تنگ شده جونگکوک.″
شاید احمق بود که فکر میکرد با چیدن اسم پسر کنار کلمات بیجونش میتونه دلش رو به دست بیاره؛ قلب جونگکوک حالا نامرئی بنظر میومد و به دست آوردنش کار تهیونگی که با واژه دوست داشتن غریب بود، نبود."دلتنگ نباش تهیونگ... فقط برو!″
جونگکوک ایستاده بود و دیگه قدمهای تندش رو پشت سر هم برنمیداشت ولی به سمتش برنمیگشت؛ دیگه قرار نبود هیچوقت بهش نگاه کنه؟ نگاه جونگکوک هنوز هم بوی عشق میداد و با گرفتنش ازش حقیقت رو بیشتر براش تلخ میکرد.وقتی توی جواب دادن تاخیر کرد و فقط سعی کرد نمیچه قدمی به سمت پسر برداره صدای داد گرفته و بغضدار جونگکوک بلند شد:
″توروخدا برو... ازت خواهش میکنم! از اینجا برو.″
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐬𝐮𝐧𝐝𝐚𝐲
Romance[complete] یکشنبه روز خوبی برای عاشق شدن نبود. یکشنبهای که ابرهای کدر و بارونی رخسار آسمون رو به آبیترین حالت ممکن کرده بودند؛ روزی که تونستم به لبهای همیشه خشکت بوسه بزنم و بوی تنم رو روی لباس کهنهات جا بذارم. همون موقع باید میفهمیدم که نحسی رو...