این پارت هم آهنگ داره که میتونید از چنل دیلی من از تلگرام دانلودش کنید [ @callmedeesse ]
***
راهرو سرد بیمارستان برای جونگکوک مثل یک کشتارگاه بود که با هربار رد شدن قسمتی از جونش رو میگرفت و برای خسته شدن و ادامه ندادن دلیلی تازه بهش میداد. اتاقی که سو وون و چند کودک دیگه بستری بودند آخرین اتاق اون راهرو بن بست بود و نداشتن هیچ پنجرهای توی راهرو اونجا رو از هر جهنمدرهای دلگیرتر میکرد.″آقای جئون! خوشحالم که میبینمتون، سو وون باید مرخص بشه چون وضعیتش الان مناسبه و هر چقدر بیشتر بستری بمونه هزینه بیمارستان زیادتر میشه.″
دختر پرستاری که از یکی از اتاقها بیرون اومده بود شناختش و با لبخند خوشخلقی بهش خبر داد و با تعظیم کوتاهی از کنارش گذشت و فرصت تعظیم متقابلی رو بهش نداد و جونگکوک بابت این حرکت دختر ازش ممنون بود چون نه تنها حوصلهی خم شدن رو نداشت بلکه جواب دادن هم براش سخت بود.
در اتاق رو که باز کرد چهار یا پنج تخت مرتب نمایان شد که فقط دوتا از تختها پر بود و یکی از اون دو تخت به مالکیت برادر ظریفش در اومده بود، سو وون بیدار بود و با چشمهای خماری به پنجرهی اتاق خیره شده بود و هوای ابری بیرون رو زیر نظر گرفته بود.″سو وون؟″ با صدای آرومی پسرک رو صدا زد و با دیدن نگاهی که به سمتش نمیاومد قلبش فشرده شد، فشرده برای یک لحظه بود چون بعد اینکه متوجه شد سو وون عمدا نگاهش نمیکنه صدای شکسته شدن قلب خودش رو شنید.
″چرا الان اومدی؟ دیگه هم نیا.″
برادرش بعد گذشته دقیقهای سکوت با صدای بچگانه و بغضدارش زیرلب زمزمه کرد و سعی کرد نگاهش رو از پنجرهی تمیز بیمارستان نگیره تا قهرش رو به خوبی به نمایش بذاره.سو وون شاید تنها کسی بود که به جونگکوک احساس مفید بودن میداد، احساس زنده بودن و باارزش بودن اما حالا پسرکوچولوش برعکس همیشه حتی چشمهای درشتش رو بهش نمیدوخت و بهش غر نمیزد که چرا زودتر نیومده پیشش؛ نتونست ساکت بمونه و بذاره امید کوچیکش ازش ناامید و دلگیر بمونه:
″مگه میتونم نیام؟ بدون تو چطوری زندگی کنم آخه؟″پسربچه طاقتش به سر اومد و با اشکهایی که اینبار گونههای لطیفش رو خراش داده بود با صدای بلند شدهای بیاهمیت به دختربچهی بیماری که در تخت کناری خوابیده بود، داد زد و گذاشت جونگکوک از احوال ناخوشش مطلع بشه: ″اونها گفتن دیگه قرار نیست بیای دنبالم و منو ببری، راست نمیگن؟″
″سو وون اونها از ما چی میدونن؟ اونها از چیزایی که ما پشت سر گذاشتیم هیچی نمیدونن، حرفاشونو باور نکن! آدمهای اینجا فقط به چشمهاشون اعتماد میکنن برای همینه که نمیتونن ما رو درک کنن.″
جونگکوک با گرفتن دو طرف گونهی برادرش جدی گفت و چشمهای پر از اشک خودش رو با به آغوش کشیدن پسر پنهان کرد، روزی که قلب سو وون مثل صورتش درخشان و سالم میشد بالاخره به اشکهاش اجازهی دیده شدن میداد و حتی به احساساتش...!
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐬𝐮𝐧𝐝𝐚𝐲
Romance[complete] یکشنبه روز خوبی برای عاشق شدن نبود. یکشنبهای که ابرهای کدر و بارونی رخسار آسمون رو به آبیترین حالت ممکن کرده بودند؛ روزی که تونستم به لبهای همیشه خشکت بوسه بزنم و بوی تنم رو روی لباس کهنهات جا بذارم. همون موقع باید میفهمیدم که نحسی رو...