در یک قدمی تو

327 59 9
                                    


از میان درختان جنگل تن کسی را روی ساحل دید. کنجکاو به سمت دریا قدم برداشت. آرام آرام به سمت او نزدیک شد. چهره اش را که دید ، خشکش زد.
هر چه دفتر سرنوشتش را ورق زد ، هیچ اثری پیدا نکرد.
معتقد بود سرنوشت هر شخص ، حاصل اعمال اوست و چیزی به نام تقدیر و اتفاقات تصادفی وجود ندارد.
پس از مدتی درنگ ، خیرگی چشمانش از بین رفت ؛ ضربان قلبش با چکه چکه کردن قطرات آب از موهای آن شخص یکی بود. سرش را به صورتش نزدیک کرد تا صدای نفس هایش را بشنود. آنقدر صدای افکارش بلند بود که متوجه هیچ صدایی نشد.
بین دو راهی گیر کرده بود ؛ گذشته ای که همیشه از آن فرار می کرد ، حالا داشت تبدیل به آینده ای برایش می شد. با شک و تردید نگاهش را برگرداند و چند قدمی به سمت عقب رفت که ...
صدایی غوغای ذهنش را خاموش کرد و در تمام سرش پیچید:
"ک...ک...کمک"
دلهره ای عجیب تمام وجودش را گرفت ، کمی بعد خودش را جمع و جور کرد و بی تفاوت به مسیرش ادامه داد.

*****

ساعت ۱۲:۰۰ ظهر

با عجله دوچرخه اش را گوشه ای از پیاده رو کنار عتیقه فروشی رها کرد. از پله ها با عجله بالا رفت. یقه های لباسش را مرتب کرد ، دستی به موهایش کشید و با وقار در را باز کرد.
صدای زنگوله در که زده شد ، آقای یول توجهش را از فراوانی برگه های مقابلش برداشت ، نگاهی به جی اون کرد و با صدای بلند گفت:"جی اونا ! برو اتاق خانم ته ری ، بالاخره نامه ات رسید."
با عجله به سمت اتاق خانم ته ری رفت ، در اتاق را به آرامی زد و وارد شد.
خانم ته ری که مشغول تماس های اداری بود ، سرش را تکان داد و با حرکت و اشاره دستش جی اون به سمت میزش رفت و پاکت نامه را برداشت.
در حالی که به پاکت نامه ذول زده بود ، از شوق زیادش بی درنگ ساختمان "ماه نو" را ترک کرد و به سمت بیرون دوید. به دیوار ساختمان عتیقه فروشی تکیه کرد ، پاکت نامه را پاره کرد و نامه را زیر لب خواند:
" جی اونا ! حالت خوبه؟ خوب غذا می خوری؟
راستی آجوما بهتر شد؟
تلگرافت بهم رسید ولی نتونستم جواب بدم. راستش ، وضعیت اینجا خیلی خوب نیست و نمی تونم راحت باهات در ارتباط باشم. شاید این آخرین نامه ای باشه که بتونم برات بفرستم. همین الآنم ارتش ما رو تحت نظر گرفته و بهمون اطمینان نداره. فقط خواستم بگم حالم خوبه.
مراقب خودت و آجوما باش.
دلم براتون تنگ شده. به سلامت برمیگردم.

"کیم جونگین"

اشک های چشمانش تمام شد اما بغض گلویش تمامی نداشت ، سوار دوچرخه اش شد و بی وقفه رکاب زد.

*****

نفسش بالا نمی آمد. آنقدر عجله داشت که از دوچرخه پرید و آن را روی زمین رها کرد. در خانه باز بود و کف خانه خیس. همانطور که گیج و متعجب بود آجوما را صدا کرد اما هیچ خبری از او نبود.
لای در اتاقی که تا حالا هیچ وقت اجازه نداشت وارد آن شود باز بود ، به سمت اتاق رفت و در را تا آخر باز کرد.
چیزی که می دید باور نمی کرد ؛ آجوما نجاتش داده بود ، همان شخصی که جی اون مرگ را برایش انتخاب کرده بود.

در یک قدمی تو ♡ One step away from youWhere stories live. Discover now