بکهیون ایستاد و دم گوش پیرمردِ کنار میز کلماتی را زمزمه کرد ، در همان لحظه مثل همیشه چرخش چشمان آنالیزگر کیونگسو آغاز شد ، هر وقت شخص جدیدی را ملاقات میکرد ، نقش خصوصیاتش در ذهنش بسته میشد و تا مدت ها درخاطرش میماند.
همه چیز آن مرد برایش عجیب بود و می توانست تناقض را در تمام وجودش بیابد.
زیرپوش سفید با لکه های زرد و سیاه و کت مشکی چرم تنش ، شلوار رنگ پریده ی فرسوده اش ، موهای ژولیده ای که با گرد و غبار آمیخته شده بود و کلاه مخملی قهوه ای رنگ سرش ، دستان چروک چرک آگین و ساعت گران قیمت مچش ، هیچ چیز آن پیرمرد به هم نمی خورد و معلوم نبود چه چیزی در این سن و سال او را حریص پول کرده است یا وقتی به اینجا رسیده چرا ظاهر قبلی اش را حفظ کرده.
پیرمرد تنش را روی صندلی رها کرد ، سعی کرد کمر خمیده اش را به آن تکیه دهد. با چشمانی که کلاه روی آنها سایه انداخته بود نگاهی به کیونگسو کرد و گفت:
_ اسمت چیه ؟
_ دو کیونگسو هستم
_ نشنیدم بلند تر بگو
کمی جلوتر رفت و جواب داد
_اسمم کیونگسوئه
_ نمیشنوم
بکهیون که اخلاق پیرمرد را میشناخت سرش را به سر کیونگسو نزدیک کرد و گفت:
_هیونگ ، از الآن هر چی پرسید درباره هویت جدیدته. اسمی رو که می خوای داشته باشی بگو
بعد فاصله گرفت و سر جایش صاف نشست ، کیونگسو با تعجب رو به او لب خوانی کرد: " اسمم باید چی باشه؟"
بکهیون در جواب زیر لب گفت: " فقط هر اسمی به ذهنت رسید بگو"
بعد از چند ثانیه خیره شدن به نقطه ای از میز و فکر کردن ، کمرش را صاف کرد ، به پیرمرد خیره شد و گفت:
_کیم یونگ سو ، اسمم یونگ سوئه
_برای چی اومدی جنوب؟
_خب من برای....همینطور پرسش و پاسخ برای زندگی جدید کیونگسو ادامه داشت و پیرمرد با مدادی که نوک آن در حال جان دادن بود سعی می کرد آنها را یادداشت کند که...
_هیونگ برای امروز کافیه ، بهتره بریم
این صحبت بکهیون بود که حالا پیرمرد را نیز متعجب کرده بود و او را به حرف درآورد:
_ ولی کارمون تموم نشده
بکهیون در حالی که ایستاده بود و کتش را می پوشید جواب داد:
_ می دونم اما همین الآن هم دیر شده
کیونگسو که گیج شده بود بازوی بکهیون را گرفت و پرسید:
_ هی داری چیکار میکنی؟
_ بعدا بهت توضیح میدم
بعد رو به پیرمرد کرد و گفت:
_ بابت امروز ممنون
برای دفعه ی بعد باخبرتون میکنم****
_ یه کم آروم تر بگو
جی اون غر زنان هر چند ثانیه یک بار به شخص مقابل این درخواستش را منتقل میکرد ، مچ دستش را در هوا تکان میداد و دوباره به نوشتن نامه ادامه میداد.
_ می دونم مشغول درس و دانشگاهی اما بهتر نیست الآن که وضعیت بهتر شده همدیگر رو زودتر ببینیم و از دوران با هم بودنمون لذت ببریم؟ همین الآن هم کلی شایعه درباره روابط بین شمال و جنوب داره پخش میشه. تا دیر نشده بیا با هم باشیم. اصلا دلت برام تنگ شده؟
کلمات بی وقفه از لبان دختر جوان روبه رویش جاری میشدند و سعی می کرد سرعت تایپ کردنش را به او برساند.
"اصلا دلت برام تنگ شده؟" با آخرین جمله آن دختر ، حرکت انگشتانش به پایان رسید. سرش را بالا برد ، نگاهی به او انداخت و گفت:
_ ادامه اش؟..
دختر لبانش را کج کرد ، اخمی به ابروهایش داد و جواب داد:
_ اونی ! این نامه ها فایده ای هم دارن؟
اصلا جملهی آخر رو پاک کن اگه دلش برام تنگ شده بود میومد.
جی اون لبخندی زد و گفت:
_ نا اون ! بازم شروع کردی؟
همیشه به اینجای نامه که میرسه میگی پاک کن بعد که می خوام بفرستم میگی اضافه کن
این دفعه خبری از ویرایش کردن نیست
نا اون پاشنه ی کفشش را به زمین فشار داد و با غر زدن گفت:
_ اصلا نمی دونم ، می خوای بنویس می خوای ننویس ، ادامه اش رو به تو میسپرم
بعد چرخی به بدنش داد و به سمت در خروجی قدم برداشت.
_ هی ! نا اون ! کجا میری؟
ایستاد و بعد از صدا زدن نا اون ، انگشتانش را لای موهایش برد ، به نامه ذول زد و با خودش گفت: " آخه من چجوری برای نامزد یکی دیگه نامه بنویسم؟"
دوباره نشست و برگه را صاف کرد ، آرنجش را به میز و سرش را به کف دستش تکیه داد و با دست دیگرش مداد را تکان داد تا شاید چیزی به ذهنش برسد.
همینطور مشغول فکر کردن بود که دستان شخصی را روی کمرش حس کرد
_ خانم لی جی اون ، یادت رفته امروز دوشنبه است؟
خانم ته ری بود که با لبخند ملیحی سعی میکرد مچ جی اون را بگیرد.
جی اون در حالی که متاسف بود گفت:
_ وای نه ، دوباره یادم رفت
از وقت ناهار خیلی گذشته؟ ساعت چنده؟
_ ولش کن ! به آقای یول گفتم بره بخره
_آخ نه واقعا متاسفم
_ بهتره توی لیست برنامه هات خرید ناهار روزهای دوشنبه رو هم اضافه کنی
_ بله حتما
_ به هر حال هر وقت تموم کردی بیا اتاقم ، ناهار حاضره
_ بله چشم
خانم ته ری رویش را برگرداند تا برود که ایستاد ، دوباره به طرف جی اون برگشت و گفت:
_ هر چی زود تر بیا ، یه صحبتی هم باهات دارم
جی اون متعجب به او نگاه کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
حدود ده دقیقه ی بعد جی اون به سمت اتاق خانم ته ری رفت ، در را زد و با تایید او وارد شد.
_ اومدی؟ بیا بشین.
جی اون به سمت مبل چرم ، جلو رفت و نشست ، نگاهی به غذا انداخت و با ذوق گفت:
_ وای غذا ساشیمی ئه؟ خیلی وقته نخوردم.
_منم همینطور
بلافاصله مشغول صحبت و غذا خوردن شدند که پس از مدتی جی اون موضوع مکالمه را تغییر داد.
_راستی ، چی می خواستین بهم بگین
_ آاه درسته داشت یادم میرفت
از شمال برام نامه ای از بیمارستان جونگ دام رسید مثل اینکه می خوان پرستار انتقالی بفرستن
خواستم ازت بپرسم اگه می تونی ترتیبش رو بدی و کار ها رو به عهده بگیری
_ باشه حتما
فقط عجیب نیست که از شمال می خوان بفرستن؟ مگه ممنوعیت رفت و آمد نیست؟
_ چرا منم تعجب کردم ولی این خبریه که به ما رسیده
_ بازم عجیبه
به هر حال ، من کار های لازم رو انجام میدم
اگه کاری ندارین من دیگه برم
_ راحت باش
راستی مشخصاتش رو فردا برات روی میزت میذارم ، چک کن
_ باشه چشم
جی اون بابت غذا تشکر کرد و بعد از انجام کار های باقیمانده اش راهی خانه شد.
YOU ARE READING
در یک قدمی تو ♡ One step away from you
Romantizmداستانی عاشقانه و تاریخی با کلی حس و حال خوب💙💫 "اعتراف می کنم به گناهانی که زبانم از گفتن شان قاصر است و ذهنم از نگفتن شان بیزار اولین گناه با حضور در آسمان بی کرانش شروع شد ، من تاریکی ام را با او شریک شدم و او روشنم ساخت طوری که چشم گشودم و فهم...