چنگی به موهایش زد ، چشمانش را دور جمعیت چرخاند و سعی کرد تمرکزش را با وجود سر و صدای زیاد حفظ کند.
چشمش که به بکهیون افتاد ، درخواست کمک را از چشمانش خواند.
لبه دامنش را با انگشتانش مچاله کرد ، قدمی به سمت جلو برداشت و تنها با چند کلمه باعث برد سکوت شد.
"صبر کنید....اون نامزدمه"
همهمه و صدای جمعیت رو به خاموشی رفت و همگی به او نگاه کردند ، از آن جایی که محله ای که در آن زندگی میکرد کوچک و جمع و جور بود بیشتر اهالی همدیگر را می شناختند و حالا از این حرف جی اون تعجب کرده بودند.
مرد میوه فروش مقابلش ایستاد و پرسید: چی گفتی؟
به بکهیون و کیونگسو که حیرت زده بودند خیره شد و پس از مدتی چشم از روی آنها برداشت. کمرش را صاف کرد و اینبار با وجودی که مطمئن تر از قبل بود جواب داد: اون نامزدمه
مرد سرش را کمی خم کرد و گفت: آاااه.... نامزدته؟....که چی ؟این چیزیو حل میکنه؟....منظورم اینه که ....ببخشید دوران نامزدیتون رو به هم بزنم اما...اون یه فراری شمالیه و مجرمه
جی اون چشم غره ای رفت و طوری که انگار هیچ کدام از حرف های مرد را نشنیده ، از کنارش رد شد ، مقابل سرباز ایستاد و با لحنی آرام گفت: میشه دورتر از جمعیت با هم حرف بزنیم
سرباز که کنجکاو شده بود سرش را به نشانه تایید تکان داد و هردو جدا از جمعیت گوشه ای ایستادند.
جی اون که از صلاحیت زدن حرف هایش مطمئن نبود خودش را جمع و جور کرد و پس از مدتی درنگ زبان گشود: خب...می دونم شاید حرفام رو باور نکنی اما من دختر فرمانده ی سابق ارتش کره ام
فرمانده ای که به خاطر خیانت به ارتش ژاپن اعدام شد
سرباز با تعجب از سر تا پای جی اون را برانداز کرد و با شک پرسید: همونی که مردم کره فکر میکردن جاسوس ژاپنه؟
_ بله
_ خب چرا اینو به من میگی؟
جی اون اشاره ای به کیونگسو کرد و پاسخ داد: به خاطر اون...
اون آخرین یادگار پدرمه....پدرم قبل مرگش می خواست ما با هم ازدواج کنیم ولی من قبول نکردم...بعد مرگش می خواستم دوباره باهاش در ارتباط باشم پس ازش خواستم به جنوب منتقل بشه ، اولش می خواستم از راه قانونی برم اما هیچ راهی نبود و مجبور شد فرار کنه...من همه اینکارارو کردم تا شاید بتونم عشقش رو قبول کنم....احساس کردم فقط اونه که می تونه یاد پدرم رو برام حفظ کنهمیان حرف هایش نفسی گرفت و ادامه داد:
خواهش می کنم....اگه یه کم به پدرم ایمان دارین و کار هایی که برای کره انجام داده براتون مهمه آزادش کنین....اون کسی که کنارش نشسته رو هم همینطور اون هیچ کار اشتباهی انجام نداده... تازه حتی جعل هویت نکرده فقط قرار بود اینکارو بکنهسرباز که خودش برای ارتش جنوب کار میکرد تحت تاثیر صحبت های جی اون قرار گرفت و قرار شد آنها را آزاد کند به شرطی که از صحت حرف های جی اون مطمئن شود.
بکهیون را آزاد کرد و با بی سیم سربازی را احضار کرد تا همراه او مغازه اش را برای جست و جوی مدارک جعل هویت بگردد.
پس از رسیدن سرباز ، جی اون و کیونگسو به پایگاه نظامی رفتند.
با رفتن آنها ، جمعیت رفته رفته کم شد ، بکهیون در چند متری سرباز مقابل مرد میوه فروش قرار گرفت و با جدیت گفت: الآن وقت ندارم ولی حتما به حسابت میرسم عوضی
_ امممم....فکر نکنم حالا حالا ها وقت خالی داشته باشی..فعلا باید دوستت رو آزاد کنی
مرد با لحن رومخی گفت و بکهیون با خونسردی تمام سمت سرباز برگشت تا با هم سوی مغازه بروند.
YOU ARE READING
در یک قدمی تو ♡ One step away from you
Romanceداستانی عاشقانه و تاریخی با کلی حس و حال خوب💙💫 "اعتراف می کنم به گناهانی که زبانم از گفتن شان قاصر است و ذهنم از نگفتن شان بیزار اولین گناه با حضور در آسمان بی کرانش شروع شد ، من تاریکی ام را با او شریک شدم و او روشنم ساخت طوری که چشم گشودم و فهم...