↻ ◁ II ▷ ↺
ᴺᵒʷ ᵖˡᵃʸⁱⁿᵍ ⁱⁿ ᶜᵒᶠᶠᵉᵉ: Euphoria (Smyang Piano)
+یه شیر توتفرنگی، لطفا
- باشه حالا آماده میشه.
این دیگه چیه؟ یه بچه پنج ساله؟ باورم نمیشه چجوری هر بار که شیفتمه میاد فقط شیر توتفرنگی سفارش میده میشینه یه گوشه با ذوق میخوره.
خیلی معلومه سال اولیه ولی دیگ اینقد ضایع بازی نوبره برا یه ترمک.-بفرمایین اینم شیر توتفرنگی تون مثل همیشه
+امروز از اون نی های فنری نذاشتین؟
- عام....تموم شده راستش.
لبخند بیزینسی تحویل دادم.
واقعا تنها مشکلت تو زندگی نی فنریه؟
من بعنوان یه سال آخر نه فقط استرس پروژه می کشم مجبورم دو تا پارت تایم کار کنم بعد یه بچه خرپول اومده میگه تنها دغدغه اش نی فنریه؟
آههههه امروز روز شانسم نیس.+باشه....
سرشو پایین انداخت. اینقد کیوت بازی درنیار حداقل حداقلش بیست سالته یه مرد گنده هستیا.
به آشپزخونه کافه رفتم تا ببینم ته مونده از نی ها کجاس.
چن تا از کشو ها رو گشتم.
+پیدا کردم
به نی فنری تو دستم لبخند زدم. خب روزی که شیفتمه نمیذارم یکی ناراحت از کافه بره.
کتاب ضخیمی که همراهش بود رو داشت مطالعه می کرد.
وقتی نی رو در شیر توتفرنگی اش گذاشتم تعجب زده سرشو بلند کرد.فقط یه نی چرا اینقد خوشحال شد؟
+ممنون
-خواهش خواهش.... فقط دیدم خیلی ناراحت شدی....عام.... هیچی.... کتابتو بخون
سرشو تکون داد و فوری به کتابش نگاه کرد. ولی میتونستم قرمز شدن گوش هاشو ببینم.
این پسره سال اولی تبدیل شده بود به روتین روز هایی که شیفت داشتم. هر موقع کلاسش تموم میشد با عجله میومد به کافه. معلوم بود سرش شلوغه و این کافه تو مسیرش نبود ولی میومد. صادقانه بگم یکم رو مخ بود ولی یه گوشه ای از قلبم باعث میشد از کیوتیش بلرزه.
+سلام
- سلام. مثل همیشه شیر توتفرنگی؟
سرشو به نشانه تایید تکان داد.
"مینهو امروز روز آخرته ولی هنوز میخوایی کار کنی؟"
صدای همکارمو از آشپزخونه شنیدم.+چی؟
-هان؟
+ببخشید اون یکی... گفت.... امروز روز آخرته؟
- هوم اره. دیگه آخرای درسامه بعدش قراره تو یه کمپانی کار تمام وقت داشته باشم.
+اهان
برا یه لحظه حس کردم ابرای پشمکی اطرافش تبدیل شده بود به ابرایی که هر لحظه ممکنه بباره.
امروز آخرین روز شیفتم بود شاید دیگ قرار نبود این پسره سال اولی رو ببینم. فک می کردم تو این مدت دوس شدیم چون چن بار باهام راجب درساش درددل کرده بود. حتی چن بار موقعی که زیاد تو مود نبودم سعی کرده بود حالمو خوب کنه ولی حالا بدون اینکه اهمیت بده قراره نیس دوباره منو ببینه بدون خداحافظی رفته بود.
بعد از خدافظی از بقیه کارکنا لباسمو عوض کردم تا به خونه برم روز بلندی بود. زود تر میخواستم برسم تا بخوابم.
هوا تاریک شده بود. برا یه لحظه حس کردم یکی داره منو تعقیب میکنه
انگاری روزم داشت خسته کننده تر میشد. چرا باید دزد یه دانشجوی بی پول رو دنبال کنه؟ خنگی چیزیه؟ نمیدونه جیب دانشجو همیشه خالیه؟
سریع از کیفم چاقو دستیمو بیرون آوردم. حس کردم قدم هاش داره بهم نزدیک میشه. چاقو رو محکم تر گرفتم. وقتی به سمتش برگشتم.
-فاک منو ترسوندی
+ب....ب....بخشید
-اههه چیزی نیس. ببین چاقو رو گذاشتم کیفم. این وقت شب اینجا چیکار میکنی، سونگمینا؟
+من.... فقط..... چون.... فهمیدم امروز.....روز آخرته.... فکر کردم دیگ نمیبینمت.... راستش میخواستم بهت یه چیزی بگم.
وقتی دیدم پاهاش داره میلرزه بدون توجه به ادامه حرفش به سمت خودم کشیدم و در آغوش گرفتم.
+مینهو، میشه شمارتو بهم بدی؟
- برا شماره گرفتن لازم نبود عین یه استاکر تعقیب کنی بعد اینجوری بترسی
+می دونم ولی یه چیز دیگ هم میخواستم بهت بگم
- چی؟
+نمیگم چون منو خیلی ترسوندی.
- باشه.
خب همونجور که دیدین این چپتر اکسترا بود از قدیم قدیما زمونی که باهم آشنا شدن.
YOU ARE READING
Coffee Câlin (2min)
Fanfictionتنها نشان که از عشق سونگمین و مینهو باقی مونده همون کافی شاپ بود. آیا میتونستن بعد از اینکه از هم جدا شدن بعنوان دوست ادامه بدن؟ 𝓒𝓸𝓾𝓹𝓵𝓮: 2𝓶𝓲𝓷 𝓖𝓮𝓷𝓻𝓮: 𝓼𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮, 𝓭𝓻𝓪𝓶𝓪, 𝓻𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮