با حرص به سمت تهیونگ برگشت و غرید
نول:بچه ی منم بدون پدرش داشت میمرد و الان با این سن کمش باید با مریضی کوفتیش سر و کله بزنه.
تهیونگ با چشم های متعجب لب زد
تهیونگ:مریضی؟!
نول:اره....مریضی....دخترمون بیماری صرع گرفته لعنتی.
به محض شنیدن گفته های نول تعادلش رو از دست داد و با باسن به زمین برخورد کرد
همزمان با برخورد تهیونگ،نول با نگرانی نزدیک تر شد و در یک چشم بهم زدن بازوی تهیونگ رو اسیر کرد و با سختی و مشقت تهیونگ رو برای بلند کردن از روی زمین به سمت خودش کشید
نول:تهیونگ...خوبی؟....بلند شو....بلند شو ببرمت اتاق...دکتر گفته تائونی اگه صحنه های استرسی ببینه حالش بد میشه.
تهیونگ گنگ و مبهم تک نگاهی به نول کرد و همزمان با تکان دادن سرش به معنای تایید همراه با کمک نول به سختی از روی زمین بلند شد و هردو با احتیاط به سمت اتاق حرکت کردند
نول به آرومی تهیونگ رو به سمت تخت حرکت داد و بعد از نشستن تهیونگ روی تخت فورا به سمت آشپزخانه برگشت
در یک چشم بهم زدن وارد آشپزخانه شد و بعد از پر کردن یک لیوان آب ،فورا به سمت اتاق حرکت کرد و وارد اتاق شد و بعد از قرار دادن لیوان ما بین دست های لرزون تهیونگ ،لب زد
نول:تهیونگ اینو بخور...خودتم جمع و جور کن یه موقع تائونی تو رو اینجوری نبینه
کمی مکث کرد و ادامه داد
نول:من تو اشپزخونه ام کاری داشتی صدام کنی...
تهیونگ با صدای گرفته رو به نول لب زد
تهیونگ:چرا بهم خبر ندادی؟!....چرا نگفتی عزیزترینم تو بیمارستانه؟...
نول:فایده اش چی بود؟...نکنه دکتری؟...یا معجزه کردن بلدی؟
تهیونگ با کلافگی رو به نول ادامه داد
تهیونگ:خواهش میکنم اینقدر تیکه ننداز...تائونی بچه منم هست...
به محض شنیدن صدای قدم های کوچولوی آشنای شخصی،هر دو به سمت صدا برگشتند
تائونی در حالیکه برگه ی نقاشی شده ای در دست داشت وارد اتاق شد و رو به تهیونگ با شوق ذوق لب زد
تائونی:بابایی ندا(نگاه) تن(کن) تی(چی) تشیدم(کشیدم)!
تهیونگ فورا با آستین های لباسش نم صورتش رو گرفت و با لبخند رو به تائونی لب زد
تهیونگ:بیا تائونیم...بیا ببینم عشق بابایی چی کشیده؟
با قد و قواره کوچولو و ریزه اش به سختی از تخت خواب بالا رفت و با ذوق به واسطه انگشت اشاره کوچولوش نقاشی کشیده شده روی کاغذ رو به پدرش نشان میداد
تهیونگ متقابلا تائونی رو به اغوش کشید و بوسه ی نرمی به روی موهای تائونی گذاشت
دست کوچک تائونی رو در دست مردانه اش گرفت و رو به تائونی لب زد
تهیونگ:ببینیم فرشته بابایی با این دستای ناز و کوچولوش چی کشیده؟
و مجددا به روی موهای تائونی بوسه کوتاهی زد
به سختی سعی در کنترل بغضش داشت و هر کاری انجام میداد تا از شر بغض خفه کننده ای که مسیر تنفسش رو بسته بود رهایی پیدا کنه
تائونی نگاهی به نول انداخت و پرسید
تائونی:مامانی دزا(غذا)آماده شد؟
با سوال تائونی،نول تازه متوجه فراموشی اش نسبت به غذا شد و در حالیکه هول شده بود با من و من رو به تائونی جواب داد
نول:الا...الان...آماده میکنم.
و دوان به سمت آشپزخانه حرکت کرد
———
همزمان با گذاشتن آخرین بشقاب با صدایی که تقریبا بلند بود تهیونگ و تائونی رو صدا زد
در یک چشم بهم زدن تائونی خوشحال و خندان بدو بدو وارد آشپزخانه شد و تهیونگ هم همزمان پشت سر تائونی با لبخند داخل شد
تائونی نفس زنان رو به نول کرد و لب زد
تائونی:مامانی بابا طلی(کلی)باهام بازی تد(کرد)
نول لبخند مهربونی زد و تائونی رو بغل کرد و روی صندلی مخصوصش قرار داد
مثل یک خانواده شاد مشغول خوردن شام شدند
دقیقا درست مثل قدیم ها
خانواده ای که هر کسی خواستارش بود
سکوت جمع به وسیله ی سوال تائونی شکسته شد
تائونی:بابایی میشه بعد دزا(غذا)بازم بازی تونیم(کنیم)؟
تهیونگ در پاسخ به سوال تائونی لبخند مهربونی زد و بعد از خم شدن و بوسیدن دست های کوچولوی دخترش،جواب داد
تهیونگ:البته که بابایی با فرشته کوچولوش بازی میکنه...
نول به محض شنیدن جواب تهیونگ مضطرب و پریشان شد درواقع کشمکشی که در درونش وجود داشت فقط و فقط بخاطر نگرانی از بابت وابستگی بیش از حد تائونی به پدرش بود
تائونی دختر حساسی بود و نول هم بخاطر وجود بیماری تائونی نمیتونست بی تفاوت باشه
فورا از روی صندلی بلند شد و به سمت داروهای دخترش حرکت کرد
نول:عزیزم بابایی کار داره باید بره...تو هم دختر خوبی باش و داروهاتو بخور...
تائونی به محض شنیدن حرف های مادرش ناراحت به سمت تهیونگ نگاه کرد
متقابلا تهیونگ هم با چشم هایی که التماس کردن در اون به وضوح دیده میشد به نول خیره شده بود
طوفان شدیدی در قلب نول به پا شده بود
طوفانی که قدرت تصمیم گیری و انتخاب رو بشدت سخت و طاقت فرسا کرده بود
دوستش داشت و میشد گفت داره
خیلی زیاد
ولی تهیونگ در نظر نول مرتکب اشتباه شده بود و بخاطر اشتباه همسرش نزدیک بود دختر کوچولوشون،عزیزترین شخص زندگیشون رو از دست بدند
تائونی با دستای کوچولوش دست های مردونه پدرش رو نوازش کرد و پرسید
تائونی:بابایی میشه شب بمونی؟
تهیونگ نگاهش رو از نول گرفت و با لبخند رو به تائونی لب زد
تهیونگ:بابایی از پیش تائونی جم نمیخوره..
شنیدن جمله تهیونگ واقعا برای نول خنده دار بود
«بابایی جم نمیخوره!!»
در نظر نول کاملا مشخص بود که پایبند بودن روی این حرف برای تهیونگ تقریبا غیر ممکن بود
—-
مشغول شستن ظرف ها بود
افکار نول بشدت درگیر بود درگیر اتفاقات گذشته،حال و آینده
به حدی در افکار پر فراز و نشیبش غرق شده بود که متوجه شد؛شستن تمام ظرف ها خیلی وقته که به اتمام رسیده
نزدیک دستمال کنار سینک شد
به آرومی نم دست هاش رو با دستمال گرفت
تهیونگ:چرا داری با زندگیمون اینکارو میکنی؟
به محض شنیدن صدای تهیونگ به طرف صاحب صدا برگشت
نول:تائونی کجاست؟
تهیونگ:تو اتاقشه داره نقاشی میکشه...
نول:برم بخابونمش...
به سمت در اشپزخانه حرکت کرد اما اسیر شدن دست چپش توسط دست های مردانه تهیونگ مانع از ادامه حرکت نول شد
تهیونگ در یک چشم بهم زدن نزدیک در شد و فورا درب رو بست
نول به محض بسته شدن در توسط تهیونگ با عصبانیت به سمت تهیونگ برگشت و لب زد
نول:چیه نکنه میخوای دوباره بهم تجاوز کنی؟
تهیونگ در فاصله کمی از صورت نول با تن صدای پایین غرید
تهیونگ:صداتو بالا نبر تائونی میشنوه..
در مقابل گفته تهیونگ تک خنده کنایه امیزی زد و جواب داد
نول:چی شد؟....یدفعه ای حس پدرانت قلمبه شد؟...
تهیونگ با حرص رو به نول لب زد
تهیونگ:نول تو چرا اینجوری میکنی اخه؟...چرا اینقدر عوض شدی؟...خب از من خسته شدی بگو...من سعی دارم اشتباهمو جبران کنم...
دستی به کمرش زد و در مقابل جمله های تهیونگ از حرص خندید و لب زد
نول:از تو خسته شدم؟؟....چشش...واقعا که....من مثل تو هار نبودم که تو خوش گذرونی باشم...من توی این چند هفته هزار بار مردم و زنده شدم...الانم مرده ای بیش نیستم...احساساتم وقتی بچم بی جون رو تخت بیمارستان بود،مرد...
همزمان با گفتن تک تک کلمات به تهیونگ ناخودآگاه اشک میریخت
بشدت از خودش متنفر بود از این همه ضعیف بودن
از این همه درمانده بودن
تهیونگ نزدیک تر شد و آروم و با احتیاط نول رو در آغوش کشید
آغوشی که نول بیشتر از هر شخص دیگه ای دلتنگ و تشنه بود
اما اون دختر تصمیم خودش رو گرفته بود
با دست های ظریفش سینه های تخت و مردانه تهیونگ رو به عقب هول داد اما در مقابل تهیونگ ،نول رو محکم تر در آغوشش فشرد
کم کم اشک های نول جای خودشون رو به هق هق های سوزناکی دادند که قلب همسرش رو به شدت خراش میداد
تهیونگ متقابلا آرام پشت نول رو نوازش میکرد
بخاطر اختلاف قد تهیونگ با نول،تهیونگ به آرومی بوسه های ریزی بر روی موهای نول میزد
تهیونگ:شششش....میدونم سخت بوده...اما الان من اینجام بذار جبران کنم...
————-
خب اینم از پارت ۳
بنظرتون نول بالاخره راضی میشه که تهیونگ رو ببخشه؟
منتظر نظراتتون هستم
میدونم یه عده از شما درگیر امتحانات هستین
اما اگر خوندین حتما نظر بدین
مرسی
YOU ARE READING
🦋بابایی دوستت دارم💕✨
Fanfiction«تهیونگ فقط بخاطر تو بچه من دچار مشکل شد متاسفم من دیگه نمیخوامت از زندگیمون برو بیرون» تعداد پارت:۱۰🌻 نوع داستان:دختر پسری✨ شخصیت اصلی:تهیونگ💜 ژانر:درام-اسمات-عاشقانه💕 وضعیت:کامل شده🦋