بعد از پاک کردن اشک هاش فورا نزدیک تر شد و همزمان با برداشتن گوشی متوجه اسمی که بر روی صفحه نمایش گوشی بشدت خودنمایی میکرد شد
نفس عمیقی کشید و بعد از صاف کردن صدایش دکمه اتصال رو لمس کرد و جواب داد
نول:سلام مادر جان خوبین؟
مادر تهیونگ:اوه نول دخترم تویی؟...خوبی دخترم؟...تائونی چطوره؟...تهیونگ خوبه؟
نول مردد ادامه داد
نول:ممنون...همه خوبیم...
مادر تهیونگ:نول عزیزم ما یه نیم ساعت دیگه میرسیم اونجا...میخواستم زودتر خبر بدم ولی آنتن نبود تا الان...
نول متعجب و با چشم های درشت شده از شدت تعجب به آرامی لعنتی زیر لب فرستاد
همه چیز حسابی پیچیده میشد و این قضیه اصلا خوب نبود چراکه خانواده ها نه از مریضی تائونی با خبر بودند و نه از جدایی تهیونگ و نول
نول مضطرب جواب داد
نول:نه مشکلی نیست مادرجان قدمتون روی چشم...منتظریم...مواظب باشین.
بعد از خداحافظی نول تلفن رو قطع کرد و درحالیکه با اضطراب گوشه ای از پوست کنار ناخنش رو میجویید زیر لب زمزمه میکرد
نول:حالا باید چیکار کنم؟....
فورا به سمت اتاق خواب حرکت کرد و بعد از داخل شدن اسم تهیونگ رو صدا زد
نول:تهیونگ...
به محض مورد خطاب واقع شدن تهیونگ توسط نول،تهیونگ با چشم های نمدار و قرمز شده به طرف نول برگشت...
نول همزمان با متوجه شدن قرمزی چشم های تهیونگ لعنتی زیر لب فرستاد و رو به تهیونگ با اضطراب ادامه داد
نول:مامانو بابات دارن میان...
به محض شنیدن جمله نول تهیونگ با چشم های درشت از روی زمین بلند شد
نول:نباید مشکلمونو بفهمن...
کمی مکث کرد و بی پروا ادامه داد
نول:میشه فعلا بمونی خواهشا؟...
تهیونگ شک زده و مردد سری به معنای تایید تکان داد
نول بدون گفتن کلمه ای، دوان به سمت آشپزخانه حرکت کرد و در یک چشم بهم زدن تمام وسایل های مورد نیاز برای یک شام خانوادگی رو محیا کرد
فورا مشغول شستن و خرد کردن شد
نامنظم و بی دقت تک تک سبزیجات روی میز رو قطعه قطعه میکرد
اسیر شدن دست راستش حین کار باعث شد تا فورا به سمت صاحب دست نیم نگاهی پر اضطراب بیندازد
تهیونگ با صدایی که برای نول در اون لحظه آرامش بخش ترین نوا بود،لب زد
تهیونگ:نگران نباش...عجله هم نکن...من پیشتم...کمکت میکنم.
به محض شنیدن حرف های دلگرم کننده تهیونگ لبخندی از سر رضایت به روی لب هاش نقش بست
تهیونگ بدون گفتن حرفی به سمت گاز حرکت کرد و مشغول شد
هر دو در سکوت به دور از هر نوع تنش و دعوا، سخت مشغول کار بودند
اواخر کار صدای تائونی باعث شد تا هر دو به سمت صدا برگردند
تائونی متعجب در چهارچوب در ایستاده بود و با چشم های پف کرده از خواب رو به پدر و مادرش لب زد
تائونی:چی طال(کار) میتونین(میکنین)؟
تهیونگ لبخند بزرگی زد و جواب داد
تهیونگ:پرنسس بابایی کی از خواب بیدار شد؟
تائونی با موهای بهم بهم ریخته و صورت ورم کرده نزدیکتر شد و پاهای پدرش رو در اغوش کشید
تهیونگ رو به تائونی خم شد و فورا دختر کوچولوش رو در آغوش کشید و بوسه ای به لپ های متورم و خوشمزه تائونی زد
تهیونگ:فرشته بابا میدونی کی قراره بیاد؟
تائونی همزمان با کشیدن خمیازه ای لب زد
تائونی:طی(کی)؟
تهیونگ:مامان جون باباجون....
تائونی به محض شنیدن جمله تهیونگ لبخند گنده ای به روی لب های کوچولوش نشست و با ذوق لب زد
تائونی:اخ جووونن...دوفدی(گفتی)بلام(برام)علوست(عروسک)بیالن(بیارن)؟
نول متعجب و بی حوصله رو به تائونی لب زد
نول:دختر خوشگلم تو این همه اسباب بازی داری....
تائونی به محض شنیدن شماتت مادرش،گوشه ی چشمی نازک کرد و با عشوه ای بی سابقه جواب داد
تائونی:علوسطای(عروسکای)مامان جون باباجون فلق(فرق)داله(داره)
همزمان با شنیدن جواب تائونی،نول همراه با لبخند زیر لب زمزمه کرد
نول:من کی حریف زبون این شدم که!؟...
به صدا درامدن زنگ در باعث شد تا ثانیه ای سکوت در فضای آشپزخانه حکم فرما بشه
به محض به صدا درامدن زنگ دوم
همزمان نول و تهیونگ با ترس بهم خیره شده بودند و تائونی با خوشحالی فورا از آغوش تهیونگ جدا شد و به سمت در دوید
نول و تهیونگ هم مضطرب به سمت در برای خوش آمد گویی روانه شدند
—-
وارد اتاق مهمان شد و بعد از روشن کردن چراغ اتاق با نگاه کردن به ملحفه روی تخت،نفسش رو با صدا بیرون داد
صدای قدم های شخصی باعث شد تا کمی به عقب برگردد
به محض دیدن تهیونگ،تهیونگ به آرامی لب زد
تهیونگ:دستت درد نکنه همه چی عالی بود...
نول شانه ای بالا انداخت و لب زد
نول:هرچی بوده باهم انجام دادیم دست خودت درد نکنه تازه تو شستن و جمع کردن ظرفا هم کمک کردی...
کمی مکث کرد و بعد از انداختن نیم نگاهی به تهیونگ با حالت سوالی لب زد
نول:کاری داشتی اومدی؟
تهیونگ لبخند کوتاهی زد و جواب داد
تهیونگ:اومدم کمکت کنم
نول تک خنده ای زد و لب زد
نول:محض رضای خدا یه ملحفه عوض کردنه...کاری میکنی حس بدی بهم دست بده
تهیونگ:دست نده چون خودم میخوام و لذت میبرم هیچکسی هم مجبورم نکرده...
نول بدون گفتن کلمه ای نزدیک کمد دیواری شد و بعد از برداشتن ملحفه های تازه از داخل کمد به سمت تخت رفت و بعد از برداشتن ملحفه های قدیمی به سمت تخت برای پهن کردن ملحفه های تازه خیز برداشت
به محض خیز برداشتن بر روی تخت به یکباره دنیا دور سر نول چرخید و همزمان با از دست دادن تعادل،ناخودآگاه قیافه اش رو درهم کرد
تهیونگ در کسری از ثانیه نزدیک نول شد و با استرس لب زد
تهیونگ:نول حالت خوبه؟
نول فورا چشمانش رو باز کرد و برای پرت شدن حواس تهیونگ با لبخند لب زد
نول:اره اره خوبم...تائونی کجاست؟
تهیونگ لبخندی زد و جواب داد
تهیونگ:پیش مامان ایناست....بابامو هلاک کرد...حالا میخواد مامانمو از پا دربیاره...
نول هم متقابلا لبخند زد
نول:وای از دست این بچه....
«کپی خوده تهیونگ....
شاید برای همین اینقدر دوسش دارم....»
——-
با گفتن شب بخیر و خاموش کردن چراغ های خانه
نول و تهیونگ هر دو وارد اتاق شدند
از اینکه با تهیونگ یکجا باشه بشدت ترس داشت
ترس از خود بی خود شدن و اشتباهات دوباره
اون در مقابل تهیونگ یک دختر کوچولوی ساده لوح بود
نول به آرامی روی تخت رفت و فورا پشت به تهیونگ دراز کشید و درون خودش جمع شد
مضطرب چشمانش رو روی هم فشار داده بود و مثل یک شکار که از دست شکارچی اش فرار میکرد دعا میکرد تا هرچه زودتر تهیونگ به خواب بره
به محض تکان خوردن تشک روی تخت متوجه حضور تهیونگ بر روی تخت شد و به آرامی نفس راحتی کشید
از درون سعی در حفظ آرامش داشت اما طوفانی بودن احساسات نول مانع از حفظ آرامش میشد
با قلقکی که به یکباره بر روی موهایش حس کرد فورا یکی از دستانش رو برای خاروندن همان ناحیه بلند کرد
اما همزمان با برخورد دست نول با دست های مردانه تهیونگ،درجا خشک شد
به طرف تهیونگ برگشت و به چشمان تهیونگ زل زد
تهیونگ دستش رو به ارمی به سمت موهای مزاحمی که مقابل چهره نول ریخته بود دراز کرد و با ملایمت کنار زد
مثل دختر بچه ها قلب نول با شدت به سینه اش کوبیده میشد
تهیونگ به آرامی نزدیک تر شد آنقدر نزدیک که تک تک نفس های سنگین و به شمارش افتاده تهیونگ به صورت گر گرفته نول برخورد میکرد
نگاه تهیونگ کم کم از روی چشم های نول به سمت لب های همسرش سر خورد اما قبل از برخورد لب های تهیونگ با لب های نول صدای تائونی باعث شد تا هر دو مثل برق گرفته ها از هم جدا بشن و هر کدام به گوشه ای از تخت پرتاب بشن
تائونی:چی طال(کار)میتلدین(میکردین)؟
پایین تخت ایستاده بود و با حالت سوالی به مادر و پدرش خیره شده بود
نول مضطرب با چشم به تهیونگ اشاره کرد تا زودتر جواب دختر کوچولوی کنجکاوشون رو بده چون خیلی خوب میدونست که اصلا حریف اون دختر نیست
تهیونگ هول هولکی و با ته ته پته لب زد
تهیونگ:اممم...اهان...مامانی داشت گریه میکرد داشتم آرومش میکردم.
تائونی یکی از دست های کوچولوش رو مقابل دهانش قرار داد و با حالت با مزه ای خندید و رو به نول لب زد
تائونی:مامانی مده(مگه) بچه ای؟
تهیونگ:اااا...دخترم..
تائونی مجددا یکی از دستانش رو زیر چونه اش گذاشت و با حالت پرسشی لب زد
تائونی:چلا(چرا)دلیه(گریه)میطلدی(میکردی)؟
نول مضطرب به تهیونگ نیم نگاهی انداخت که از نگاه تهیونگ دور نماند
تهیونگ ادامه داد
تهیونگ:چون مامانی بازم نی نی میخواد...
به محض شنیدن جمله تهیونگ،تائونی با لبخندی بی سابقه با خوشحالی فریاد زد
تائونی:اله(اره)منم داداشی میطام(میخوام)
نول خشمگین نگاهی به تهیونگ انداخت و با چشمانش به تهیونگ فهماند که صد در صد بعدا به حسابش رسیدگی میشه
تهیونگ هم متقابلا مضطرب خندید و دستی به پشت سرش کشید
نول:دخترم تو مگه نباید خواب باشی؟
تائونی هول کرد و با پرویی جواب داد
تائونی:من دوست دالم(دارم)پیسه(پیش)شما بطابم(بخوابم)اصنم نمیطلسم(نمیترسم)من دخطله(دختر)بزلدی(بزرگی) شدم
در مقابل جملات تائونی،نول به سختی سعی در کنترل خنده هایی ریزی داشت که ناشی از شیرین زبونی دختر کوچولوش میشد
به آرامی دستی بر سر تائونی کشید و بعد از بوسیدن سر تائونی لب زد
نول:اره تائونی من دختر بزرگی شده
تائونی متقابلا لبخند دندون نمایی زد و به سختی از روی تخت بالا رفت
بعد از گذر کردن از نول با تخسی بی سابقه مابین نول و تهیونگ دراز کشید و رو به تهیونگ و نول لب زد
تائونی:بطابیم(بخوابیم)
تهیونگ در مقابل رفتارهای دختر کوچولوش کنترلش رو از دست داد و به یکبار به سمت شکم دختر کوچولوش حمله ور شد و شروع به قلقلک دادن تائونی کرد
متقابلا تائونی با هر حرکت تهیونگ بلند بلند میخندید و از شدت خنده های از ته دل،پاهای کوچولوش رو به سمت بالا میاورد و دست های تهیونگ رو پس میزد
تائونی:نتون(نکن)بابایی...
———
سلام بچه ها چه خبر؟
میدونم دیر میزارم و این دیر گذاشتنم دو علت داره
۱- که بارها گفتم چون واقعا سرم شلوغه
۲- که مهمترینش هست کم بودن نظرات
ببینین بچه ها اونایی که منو از قدیم ندیما میشناسن میدونن از اینکه تهدید کنم نمیزارم یا فلان میکنم و اینا خیلی بدم میاد و یجورایی اینجور کارها تو لول من نیست اما یه چیزی به نام وجدان تو بعضی از شما باید باشه (تکرار میکنم بعضی) روی صحبتم با همون بعضی هاست
دخترای گلم مهربونا تعداد دنبال کننده های این صفحه سیصد و خورده ای نفره من نمیگم عین همون تعداد نظر بزارن
حداقلش یه ۳۰ الی۴۰ تا نظر اصن اونم نه ۲۰ تا اصن اونم نه۱۰ تا حتی اونقدرم نیست
شما جای من بودید واقعا چه برداشتی میکردین؟اینکه حتما داستانو دوست ندارن پس هر وقت که عشقت کشید بزار
اینم که دو قسمت گذاشتم صرفا بخاطر روی گل اون عده ای که کامنت میزارن هست؛ولی خب ازتون میخوام یذره دل بدین به کار که منم دل بدم،رابطه ما بر پایه پول و سود و اینا نیست صد در صد دلیه و دوطرفه،پس بیاین بترکونیم
ببخشید پر حرفی کردم گاهی اوقات یه تلنگر برای ما آدما خ نیازه
YOU ARE READING
🦋بابایی دوستت دارم💕✨
Fanfiction«تهیونگ فقط بخاطر تو بچه من دچار مشکل شد متاسفم من دیگه نمیخوامت از زندگیمون برو بیرون» تعداد پارت:۱۰🌻 نوع داستان:دختر پسری✨ شخصیت اصلی:تهیونگ💜 ژانر:درام-اسمات-عاشقانه💕 وضعیت:کامل شده🦋