EPISODE~6

781 64 9
                                    

قبل از وارد شدن به اتاق تائونی،همزمان با گذاشتن اولین قدم لحظه ای دنیا دور سر نول چرخید
و همین قضیه باعث شد تا ثانیه ای تعادلش رو از دست بده
خودش رو آماده کرده بود تا با زمین برخورد کنه اما همزمان با از دست دادن تعادلش ،دستی دور بازوی نول حلقه شد و مانع از افتادنش شد
نیم نگاهی به صاحب دست انداخت
همزمان با دیدن چهره تهیونگ،لرزش قلب زخم خورده اش رو میتونست حس کنه
لعنتی چرا اینکارو با من میکنی
من حتی بیشتر از نول بهت وابسته ام
اما تو داری سخت ترش میکنی
با عصبانیت دست های مردانه تهیونگ رو پس زد و به سختی در مقابل تهیونگ ایستاد و با عصبانیت غرید
نول:ولم کن...از اینجا برو
تهیونگ متعجب رو به نول پاسخ داد
تهیونگ:چی داری میگی؟.....من باباشم...ینی چی که برم؟
نول عصبی تر از ثانیه ای قبل همراه با تک خنده کنایه امیزی رو به تهیونگ لب زد
نول:باباشی؟...
کمی مکث کرد و بعد از کشیدن نفسی عمیق با حرص ادامه داد
نول:آقای به اصطلاح باباش دخترت بخاطر شغل تو...بخاطر تو...بخاطر سهل انگاری تو...بخاطر خودخواهی و بی توجهی تو الان رو تخت بیمارستانه و با اون سن کمش باید هزار جور کوفت و مرض رو تجربه کنه و مقصر همه اینا تویی
تهیونگ در مقابل تک تک جملات نول از روی ناراحتی و ندامت سرش رو پایین انداخته بود و در سکوت تمام ،فقط گوش بود
تک تک جملات همسرش حقیقت تلخی بود که مثل یک تیر زهرآگین به قلبش پرتاب میشد و اون رو به هزاران تیکه تقسیم میکرد
از تک تک جملات همسرش بشدت خسته بود اما این موضوع که تائونی بخاطر اون مریض شده بود حقیقت ماجرا رو عوض نمیکرد و درواقع با سکوتش سعی در مجازات و تنبیه خودش به عنوان یک پدر نالایق داشت
پدری که تنها گناهش رفتن و دراوردن پول برای خانواده اش بود اما بهای این زحمت مریض شدن تنها دارایی باارزشش بود
نول تک تک کلمات رو بی وقفه پشت سر هم بدون در نظر گرفتن شکستن غرور و قلب همسرش ادا میکرد
درواقع خودش هم میدونست بخاطر تحمل شرایط سختی که پشت سر گذاشته بود به دنبال مقصر بود و قطعا اون شخص نمیتونست همسرش باشه اما قلب شکسته و زخم خورده اش رو با این روش تسکین میداد
نول دیوانه وار عاشق تهیونگ بود اما مشکل تائونی باعث شده بود تا از وجود خوش هم متنفر بشه
با خروج دکتر از اتاق تائونی، فورا نزدیک تر شد و با عجله رو به دکتر لب زد
نول:آقای دکتر حال دخترم چطوره؟
دکتر لبخند مهربونی زد و جواب داد
دکتر:نگران نباشید...حال دخترتون خوبه...ولی میتونست خطرناک باشه...خیلی مراقب باشید...بخاطر بیماریش به هیچ وجه نباید تو فضای متشنج و استرس زا باشه...سرمش که تموم شد میتونید ببریدش...
قبل از رفتن کمی مکث کرد و رو به نول ادامه داد
دکتر:دخترم حال خودت هم انگار خوب نیست...رنگت خیلی پریده....میخوای قبل رفتن شما رو هم یه معاینه بکنم؟
سریعا سرش رو به طرفین تکان داد و با لبخندی تصنعی رو به دکتر لب زد
نول:نه نه....من خوبم...فقط ترسیدم همین...ممنون
دکتر:خیلی خب...پس با اجازتون.
همزمان با رفتن دکتر،بخاطر وجود سرگیجه های فراوانش گوشه ای از اتاق روی سرامیک سرد بیمارستان ساکن شد
صدایی از درون تنها جملات خاصی رو تکرار میکرد
«چرا باید اینجوری میشد!
اصلا چیشد که زندگیمون به اینجا رسید؟»

🦋بابایی دوستت دارم💕✨Where stories live. Discover now