┨Chapter 5├

179 62 6
                                    

فلش بک

صدای عقربه های ساعت توی سالن بزرگ خونه پخش میشد... تیک تاک... تیک تاک...

مخلوط صدای رعد و برق و قطرات بارون که با شدت زیادی به شیشه پنجره ها برخورد می کردن، رعب و وحشت رو برای پسر بچه ای که توی تختش مخفی شده بود به ارمغان می آوردن.

پسری یازده ساله که از اوایل شب برای رفتن به مهمونی آماده شده بود ساعتی قبل بخاطر یه تنبیه از رفتن به اونجا و دیدن دوستش محروم شده بود.

اون پسر ترسویی نبود ولی اون شب همه چیز ترسناک شده بود حتی سایه های شاخه های درختی که رو به روی بالکن اتاقش قرار داشت.

وقتی به پدرش در رابطه با برخورد اتفاقیش با مجسمه ی گوشه ی راه پله و شکستنش گفته بود هرگز فکرش رو نمی کرد که بخاطر همچین موضوعی بخواد توبیخش کنه... که با خودش به مهمونی نبرتش... که توی اون خونه ی بزرگ تنها رهاش کنه... که ترکش کنه... .

حالا داشت زیر پتوش تمام تلاشش رو می کرد که بخوابه اما چرا حس می کرد صداها دارن بیشتر میشن؟ شاید از شدت ترس داشت توهم میزد!

اتمام فلش بک

به منظره رو به روش چشم دوخته بود و حواسش در پی چانیولی که دقایقی قبل بدون گوش کردن به حرفش تنهاش گذاشته بود، بود. در واقع خاطرات زیادی از اون شب نداشت اما می دونست از اون به بعد ترس از ترک شدن همیشه همراهش بود.

الان باید دنبال عشقش می رفت ولی پاهاش تکون نمی خوردن. لرز آشنایی تک به تک سلول هاش افتاده بود و پوستش از سرما گزگز می کرد درحالیکه از داخل داشت گر می گرفت. شاید برای صحبت کردن فردا روز بهتری می بود.


فردای اون شب ناآروم، لوهان و مین شی به کره برگشتن... البته به همراه یکی از مجرمین آتیش سوزی!

+ خسته نباشید. تونستی ازش اطلاعات بکشی؟
سرگرد گفت و منتظر به لوهان نگاه کرد.

ستوان لو دستش رو روی پیشونیش گذاشت و خسته لب زد: با این هم همونجوری قرار گذاشته و صورتش رو نشون نداده...

دندون های چان از عصبانیت به هم قفل شدن که با شنیدن کلمه بعدی مشتاق و امیدوارشد.
_ اما...

+ اما چی؟
دوستش از پوشه ای که دستش بود کاغذ اعترافات مجرم رو در آورد و به سمتش گرفت.

_ اما اون مرد رو به اون کارخونه ی متروکه نبرده... به اون آدرس یه دریاچه رو داده بود تا اونجا بره دنبال پولش.

چانیول با هیجان از سرنخی که تازه بدست اومده بود، کاغذ رو گرفت و از جاش خیز برداشت. درحالیکه به سمت در می رفت، داد زد: پس چرا معطلی؟ بجنب لوهان!

و درست جلوی چشم های ستوان بونگ از اتاق خارج شدن.

بکهیون و مارک که مشغول کار بودن با دیدن عجله ی اون دو فقط کنجکاو نگاهشون کردن. سروان با دیدن خارج شدن دوست پسرش، آهی کشید و امیدوار بود اون تا شب به دفتر برگرده تا بتونه باهاش صحبت کنه.


چانیول با تیم تحقیقاتی ای که همراه خودشون آورده بود، مشغول برانداز کردن اطراف اون دریاچه بود.
_ بنظرت کیه؟

نگاه پرسشی ای به ستوان لو انداخت تا حرفش رو ادامه بده.
_ منظورم جاسوسه.

چانیول روی پاهاش نشست تا با دقت بیشتری زمین رو بررسی کنه.
+ اگه میدونستم کیه که خودم دستگیرش می کردم...

لوهان هم به تقلید ازش کنارش نشست و گِل عاری از هر رد پایی رو تماشا کرد.
_ میگم بنظرت!!! یعنی به کی مشکوکی؟

سرگرد برگشت و به چشماش نگاه کرد تا دوست قدیمیش متوجه جدیت حرفش بشه: فعلا فقط به تو اعتماد دارم. بخاطر همین هم تو ماشین بهت گفتم از این به بعد مسئله های مهم این پرونده رو فقط وقتی تنهاییم گزارش بده.

از روی پاهاش بلند شد و لاتکس رو از دست هاش درآورد. لوهان هم سرش رو بالا و پایین کرد و بلند شد.

به سمت سرگروه تیمی که همراهشون بود رفتن. هر دو عاجزانه خواستار شنیدن خبرهای خوب و یافته های جدید بودن.
+ چیزی پیدا کردید؟

مرد که لیست دستش بود لبخند زد و جواب داد: آره. با اینکه دو تائن اما میتونن مدارک مهمی باشن.
بعد به جعبه سفید رنگ روی کاپوت ماشین اشاره کرد و ادامه داد: یه سنگ که یه لکه خون روشه و یه فیلتر سیگار بنفش.

سرگرد خواست چیزی بگه که صدای زنگ گوشیش مانعش شد. با عذرخواهی جواب تماسی که از دفتر پلیس مرکزی بود، رو داد.
+ بله؟

صدای آشنایی رو شنید: سرگرد پارک، سروان شیم هستم به دستور سرهنگ جو تماس گرفتم.
چان با شنیدن اسم سرهنگ مافوقش، اجازه ی صحبت داد: بله بفرمایید.

_ دیشب یه بمب گذاری داخل خودروی آقای کانگ جین هو رخ داده چون پرونده ی اختلاس های "کی فشن" دست شما و تیمتون هست بهتره که در جریان باشید و برای اطلاعات بیشتر راجع به پرونده بمب گذاری می تونید حضوری تشریف بیارید.

چانیول واقعا شوکه شده بود. یعنی بمب گذاری به همون پرونده ی اختلاس مرتبط بود؟ مثل پرونده ی آتیش سوزی انبار و یا پخش خبر رسوایی؟

+ شما مسئول پرونده هستید درسته؟ بمب گذاری چه ساعتی رخ داده؟ تلفات داشته؟

_ بله. ساعت دو صبح بوده. نه خوشبختانه تلفات نداشته فقط چون رئیس کانگ نزدیکش بوده، آسیب دیده که البته جدی نیست.

چانیول سری تکون داد: باشه. من الان میام دفترتون تا با هم صحبت کنیم.

با گرفتن تایید از مرد پشت خط تماس رو قطع کرد که متوجه چهارتا چشم کنجکاو شد.
+ ما باید زودتر بریم. شما لطفا دی ان ای خون روی اون سنگ و اثر انگشت روی فیلتر سیگار رو پیدا کنید.

و بلافاصله با گرفتن مچ دست ستوان، سمت ماشینش دوید.

___________________

+ عاشق بوی این لعنتیم... تو چی سهونا؟ دوستش داری؟
پک محکمی به سیگارش زد و با لذت لب های خوش فرمش رو باز کرد تا دود داخل فضای اتاق بپیچه.

_ گمشو بابا. این همه طعم های خفن، بلوبری چی میگه این وسط!

مرد از روی مبل بلند شد و به سمت پسری که سرش توی لب تاپش بود، رفت. از پشت چنگی به موهای نمدارش زد و گردنش رو به عقب خم کرد تا چشم های ترسناک خودش رو نشونش بده.

+ به علائق من احترام بذار نارنجی.

سهون دست هاش رو روی موهاش گذاشت و جیغ کشید: هوی هوی ولم کن وحشی!
مرد محکم به سمت اسکرین لب تاپ رهاش کرد و پسر سرش رو مالش داد تا از دردش کم کنه.

_ تا چند شب پیش فکر می کردم خیلی خوب میشه بتونم مخت رو بزنم و یه شب تو تختم داشته باشمت ولی الان فکر می کنم می بینم چه کاریه تختم رو واسه خودم تبدیل به جهنم کنم؟

مرد پوزخند صداداری زد و طرف آشپزخونه رفت تا از داخل یخچال انرژی زای مورد علاقه اش رو پیدا کنه.

+ توی فاکی بهم نگو که تو اون افکار کوفتیت من رو باتم خودت تصور می کردی!

اوه سهون که مسلما همین فکر رو داشت، فقط لبخند ریزی زد که به ثانیه نکشیده قوطی کولایی به سرش اصابت کرد. این بار دستش رو روی محل اصابت گذاشت و عصبانی به مردی که ابروهاش رو بالا انداخته بود نگاه کرد.

_ خیلی گوهی وحشی! اصلا من دیگه برای توئه لعنتی کار نمی کنم!
لب تاپ رو کنار گذاشت و به حالت قهر، دست به سینه نشست.

مرد فیلتر بنفش رنگ رو توی جاسیگاری خاموش کرد و قلوپی از نوشیدنیش نوشید.

+ میدونی که دیره واسه جا زدن. در ضمن من نه حال و حوصله این بچه بازی ها رو دارم نه وقتش رو. پس زود باش اطلاعاتی که می خوام رو بهم بده و شرّت رو کم کن.

پسری که نارنجی صدا زده می شد، از سرجاش بلند شد و لب تاپش رو بست.
_ کار زیاد داره. یه شبه نمیشه. حداقل سه روز وقت می خوام.

لب تاپش رو برداشت و داخل کوله اش گذاشت در حالیکه به غر زدن های اون مرد گوش می داد.
+ من از خیلی وقت پیش بهت گفته بودم اطلاعات خانواده اون حرومزاده رو میخوام اگه پشت گوش...

_ بس کن. من رفتم.
سهون بی تفاوت از در خارج شد و مرد رو تنها گذاشت.

وقتی دکمه ی آسانسور رو فشار داد که به پایین برگرده با خودش فکر کرد اون مرد چقدر در گرفتن انتقامش جدی و مصممه. البته که سهون بهش حق می داد چون چیزی که برای اون تعریف کرده بود واقعا تجربه ی دردناک و ترسناکی محسوب می شد!

☆☆☆☆☆☆

سلام گلای من
شرط ووت اجرا نشده بود ولی من آپ کردم.
اگه میخواید آپ به تاخیر نیفته حتما به دوستاتون معرفیش کنید.
ووت و نظر فراموش نشه 🌟

" Blueberry Cigarette " [Uncomplete]Where stories live. Discover now