┨Chapter 8├

150 54 32
                                    

+ من... منم نمی فهمم داره چه اتفاقی داره میفته...

بلند شد و کنار دوست پسرش نشست. بکی که حالا نه از سرما بلکه از فشار عصبی و ترس در حال لرزیدن بود رو در آغوشش کشید و با دستش صورت مرد رو در جایی بین گردن و شونه ی خودش هدایت کرد.

+اما هر اتفاقی هم که بیفته لازم نیست بترسی. من کنارتم عزیزم... چیزی نیست اگه هم مشکلی بود، باهم حلش می کنیم. من مراقبتم.

بکهیون که حالا عطر تن چانیول رو در هر نفس می بلعید، با شنیدن اون حرف ها آروم تر شده بود.

_بهم بگو دیشب چی شد.

سرگرد می خواست حقیقت رو بهش بگه اما یقین داشت اون لحظه وقتش نیست. بک همین الان هم فشار زیادی رو بخاطر فراموشی اون اتفاقات تحمل می کرد، بنظر درست نمی اومد که درباره ی اون تغییر رفتار عجیب و غریب بهش بگه.

+بعداً بهت می گم... الان گشنمه. بیا نهار بخوریم.

سروان به سرعت متوجه تغییر بحث شد ولی ناراضی نبود. بدنش از سرمایی که به احتمال زیاد خورده بود، درد می کرد و خستگی فکری بهش مستولی شده بود. در آغوش مورد علاقه اش کمی جا به جا شد و بدنش رو یه طرفه بهش تکیه زد.

دستش رو پشت سر چانیول، بین موهاش برد و به پایین سمت صورت خودش خمش کرد تا موقع ی صحبت صورتش رو کامل بیینه.
_ چی میخوای برام درست کنی؟

چانیول هم متوجه ی همکاری همکارش شد. دست آزادش رو بالا آورد و با دو انگشتش چونه ی مرد کم سن تر رو بالا داد. حالا لب هاشون کمتر از سه سانتی متر فاصله داشتن.

+تو چی دلت می خواد بخوری؟

بکهیون بزاق دهنش رو قورت داد که باعث شد توجه ی مرد بزرگتر به بالا و پایین شدن سیب گلوش جلب بشه. نمی تونست منکر این بشه که چشمای خمار شده ی بک که به لب هاش نگاه می کردن، ضربان قلبش رو بالا می بردن.

_ تو چی می خوای بخوری سرگرد؟

نفس داغش رو روی چونه اش حس می کرد. بی طاقت لب هاش رو تر کرد و لب زد: لبای تو رو سروان.

بدون مکث، لب های سرخ شده از گرمای تبش رو بین لب های خودش گرفت و بوسید. دستش رو از روی چونه اش به سمت گونه اش برد.

گرمای گونه ی زیر دستش احتمال حدسی که زده بود رو بیشتر می کرد اما قصد عقب نشینی نداشت.

موجود دوست داشتنی که توی بغلش لم داده بود و با اون لب های باریکش جواب بوسه هاش رو می داد، تب داشت و احتمالاً سرما خورده بود اما سرگرد پارک برای اولین بار توی زندگیش به این فکر کرد که اشکالی نداره اگه بخاطر این بوسه اون هم مریض بشه و مجبور بشه از مرخصی های روی هم تلنبار شده اش استفاده کنه.

پس فقط روی کام گرفتن از اون لب ها تمرکز کرد. سرحوصله و آروم می بوسید و میمکید تا آرامشی که بک بهش نیاز داشت رو بهش القا کنه.

" Blueberry Cigarette " [Uncomplete]Where stories live. Discover now