Travel

396 62 302
                                    

🟤کامنت برای توافق با اینکه غذا خوردن از بزرگترین لذت‌های زندگیه.
🔵warning: Smut

🟣عکسای این پارت به جای آخر چپتر، بین متنه.

೩೩೩೩೩೩೩೩೩೩೩೩೩೩೩೩೩೩೩೩

ماشین گوشه‌ای نزدیک دفتر کاری توقف کرد. لیام، با دوست پسرش جاشوا خداحافظی کرد و پیاده شد.
دیشب باهم به دیت رفته بودن و شب رفته بود به خونه‌ی اون پسر. از اونجایی که ماشین خودش رو نداشت، جاشوا رو مجبور کرده بود که برسونتش به دفتر. هرچند که دیتشون نشونی از یه قرار رمانتیک و شبشون خبری از شب‌های هات کاپلانه نمی‌داد.

لیام پین، یکی از وکلای دفتر حقوقی مالیک بود. مالیک‌ها، خانواده‌ی حقوق دان بودند و استخدام شدن در این چنین دفتری به معروفیت مالیک‌ها، موفقیت بزرگی محسوب میشد‌.

لیام براش تلاش کرده بود و حالا توی ۲۷ سالگی، از مشهورترین کارمندان و وکلای این دفتر بود که یه سالی می‌شد راهش به اونجا باز شده بود‌.

توی این یک سال، تونسته بود نظر مدیر کنونی دفتر، زین مالیک ۳۱ ساله رو جذب کنه. باهم صمیمی بودن و لیام در پرونده‌ها به مشورت زین رجوع می‌کرد‌‌.

وارد دفتر شد. سلام کرد و سمت اتاق خودش رفت. موکل اومده بود و وقت نداشت که به شب گذشته اش فکر کنه. اما کل وجودش این رو فریاد می‌زد که اون رابطه، در حال خراب شدنه. که دیگه شب‌های خوب، خوشحالی وقت و بی وقت و کلمات گوش نواز قرار نیست رو به اون دو پسر نشون بدن.

لیام می‌خواست که اون رابطه‌ی چندساله حفظ بشه. می‌خواست اما نمی‌تونست.
خودش هم فهمیده بود که امنیتی توی وجود فرد مقابلش به عنوان معشوقه‌اش دیگه پیدا نمیشه‌‌.

بعد اینکه موکلش بیرون رفت، بلافاصله در صدا خورد و زین همزاه دوتا ماگ قهوه وارد شد. یکیش رو دست لیام داد و تشکرش رو شنید.

_کم پیدایی پسر. سرت شلوغ شده؟

+ ماجرای شخصی و کارها زیاد شده. پرونده‌های بدی رو پشت سر گذاشتم که بعضیاش موفقیت آمیز نبودن.‌ این پسرفت، یکم روی اعصابه می‌دونی؟

_کاری از دستم بر میاد؟

لیام فوری لبخند زد و جواب داد.
+نه راستش، باید مشکلات شخصی رو زودتر حل کنم. ممنونم برای اینکه حواست بود.

زین سرش رو تکون داد، لبخند زد و بیرون رفت. لیام تلفن رو برداشت. شماره داخلی رو گرفت و از منشی پرسید که موکل دیگه‌ای هم دارن یا نه. وقت داشت تا اومدن نفر بعدی. می‌تونست فکر کنه برای حل مشکلات شخصیش. فکر کنه تا آروم بشه. تا مغزش رو سر و سامون بده. که خودش رو از مردابِ درحال فرو بردنش نجات بده.

باید قطع می‌کرد یه چیزایی رو. نه از ساقه بلکه از ریشه. که نتونه دوباره جوونه بزنه و بپیچه دور نورون‌های مغزیش. که نتونه با کلید خط بکشه به اعصابِ پولیش شده‌ای که می‌خواد از اول رنگش بزنه و صافکاریش کنه.

Saffron candyWhere stories live. Discover now