Colorful Angel²

491 69 146
                                    

🟢کامنت‌ جهت توافق با نرم بودن لپ های لیام🧒

••• ┈┈┈┈ •••

لیام با نگرانی و دلواپسی، روی کاناپه نشسته بود. پاهاش رو پشت سر هم تکون می‌داد. هر چند ثانیه یک بار نفسش رو با صدا بیرون می‌داد و به ساعت نگاه می‌کرد. شب از نیمه گذشته بود. خبری از زین نبود. صبح از هم جدا شده بودن و زین سمت کتاب فروشی رفته بود و خودش راهی نمایشگاه هنری تازه تاسیسش شده بود.

نمی‌دونست باید چی‌کار کنه. نیمی از منطقش، بهش می‌گفت که نگرانی برای یه فرشته، معنایی نداره. اما دلِ عاشق شده ی انسان، کاری به بُعد روحانی معشوقش نداره. فقط می‌دونه که در مواقعی این چنینی، باید بیشتر کار کنه. بیشتر درد بکشه.

تو فکر و خیال های نا‌امید کننده اش دست و پا می‌زد، تا اینکه در باز شد و زین خودش رو زمین انداخت.

این، لیام رو هشیار کرد. به سمت در ورودی هجوم برد و خودش رو مقابل زین انداخت.

از صورت زین، ادبار و بدبختی می‌بارید.

موهاش سبز شده بود. رنگی که لیام تا به حال به این شدت ندیده بودتش. گاهی فقط رگه های کمرنگی رو لا‌به لای موهای مشکی زین دیده بود و می‌دونست که به معنای درده. اما حالا، تک به تک تار هاش، سبز رنگ شده بودن.

چشم های زین قرمز بود و رد اشکِ خشک شده روی صورتش، نشان گر زجرش بود. زین به قدری کوفته بود که بدنش استقرار مناسب برای نشستن و حرکت رو نداشته باشه.

+زین؟ تو کجا بودی؟ چرا انقدر درهم شکسته ای عزیز من؟

زین تنها جوابی که نفسش همراهیش می‌کرد رو گفت:
-تبدیل شدم.

لیام می‌دونست یعنی چی. می‌دونست این یعنی زین به حالت واقعیش رفته و برگشته. این یعنی ماموریتی، حرفی، یا هرچیزی از جانب آسمانیان به زین رسیده. اما این همه خستگی، این دردی که توی چهره ی معشوقش نمایان بود، هنوز براش گنگ بود. نمی‌تونست رابطه ی بین تبدیل شدن و وضعیت کنونی زین رو درک کنه.

اما می‌دونست که اینجا، این مکان و این حالت، وضعیت مناسبی برای ادامه دادن مکالمه نیست.

دستش رو زیر زانو و کمر زین گذاشت و به سختیِ تمام، بلندش کرد. اون رو به سمت اتاقشون برد. زین رو روی تخت گذاشت و شروع به عوض کردن لباساش کرد.

بعد تموم شدن کارش، به آشپزخونه رفت. کمی شیر، و حوله ی خیس شده ای برداشت. لیوان شیر رو بین لب های بی‌جون زین گرفت و مجبورش کرد که تا ته بخوره. حوله رو روی پیشونی و گونه های شعله‌ور شده ی زین کشید و سعی کرد دمای بدنش رو پایین بیاره تا از خستگیش کم کنه. زین به محض اضافه شدن یک درصد انرژی بیشتر به بدنش، دست لیام رو تو دستش گرفت و شروع به حرف زدن کرد. دیگه نمی‌خواست چیزی رو از لیام مخفی‌ نگه داره.

Saffron candyHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin