🟣Warning: Smut🔵اگه جایی چیز دستی دیدید خبر بدید بیزحمت.
🟡من هنوزم کامنت دوست دارم 🤭
کلاهش رو روی سرش کامل کشید، موهاش رو داد زیرش و خودش رو توی شیشهی آینه ای کافه دید و مرتب کرد. وارد جمع دوستانه اشون شد.
زین: هی گایززززز.
سلامی داد و دوستاش جوابش رو دادن.لو: سلام زین. امروز چند نفرو نجات دادی؟
زین: کام آن لویی. کی میخوای این حقیقت که من برای کمک کردن به مردم اینجام رو باور کنی؟
زین جوابش رو داد و ابروهاش رو بالا انداخت.
لو: کمتر مارو دست بنداز مرد.
زین: میدونی چیه؟ شماها لیاقت یه فرشته بین جمعتون رو ندارید.
لیام دستش رو دور گردن زین انداخت و اون پسر رو سمت خودش کشید.
لی: کام آن زینی وینی. ما کاملا قدرت رو میدونیم پسر.
زین لبخند دندون نمایی زد و نوک دماغش رو به نوک دماغ لیام کشید.پسرا سرشون رو به نشونه تایید حرف لیام تکون دادن. محض رضای خدا، کی از این بدش میاد که دوستشون کسی باشه که همیشه به همه کمک میکنه و انقدر مهربونه؟
تقریبا ۶ ماه بود که زین به محلهاشون اومده بود و مغازهی کنار کافهی لویی رو تبدیل به کتابفروشیِ پر رفت و آمد کرده بود. اون پسر نسبت به سنش خیلی عاقلانه رفتار میکرد و میدونست کجا چه حرفی بزنه، کجا شیطونی کنه و کجا به حرفای مردم گوش بده و باهاشون به بهترین حالت رفتار کنه.
بعد ورود زین، اونجا تبدیل شده بود به یه مکان کلاسیک و رمانتیک. چیزی که همه ی آدمها برای اونجا بودن، کلی ذوق کنن و بهترین خاطره اشون رو بسازن.
کتاب فروشی زین بین کافه ی بزرگ، دلباز و خوش ساخت لویی و گلفروشی رنگارنگ نایل قرار گرفته بود.
لویی مدیر و طراح کافه، دوست پسرش هری که کافه چی اونجا بود و کیک و شیرینی هایی که لویی طراحی میکرد رو میپخت، نایل، گلفروش خوش برخورد محله و لیام، نقاشی که کوچه ی بالاتر زندگی میکرد، چهار دوستی بودن که هر آخر هفته، دور هم جمع میشدن.
آخر هفته ها، کافه بهترین زمان خودش بود و پر بود از سورپرایز های مختلف. گاهی نایل اونجا رو با گلهای مختلف تزئین میکرد و به کاپلا گل میداد. گاهی لیام از آدم ها نقاشی میکشید و بهشون هدیه میداد. گاهی خوراکی های مختلف از طریق لویی تخفیف میخوردن. و بعضی اوقات هم هری، شیرینی های مخصوصی که لویی طراحی میکرد رو میپخت و اون هارو در اختیار بچه های کوچولو قرار میداد.
پسرا گاهی با زین برخورد داشتن و زین چندباری به کافه و گلفروشی رفته بود و حسابی بقیه رو شیفتهی خودش کرده بود.