Part Two

404 50 5
                                    

Se7en
Genre:Dram, Smut, Criminal
Couple:Namjin
Part 2
By Agust_P
.........................................................................
~
شروع فلش بک
*
پایان فلش بک
                                      .
                                      .

Saturday, July8, 9:05 AM
با حس عطر شیرینی چشمهاش رو باز کرد. نور نسبتا کمی داخل اتاق آشنا بود که باعث دوباره بسته شدن پلکهاش نشد.
نگاه خواب‌آلودش رو به اطراف انداخت و با دیدن تخت خالی بازدمش رو بیرون فرستاد. رفته بود. عاقلانه‌ترین کاری که باید میکرد. انتظار دیگه‌ای نمیشد از یک رابطه یک شبه داشت!
نفس دیگه‌ای کشید و همزمان با بیرون فوت کردنش، سعی کرد از جاش بلند شه. با رعد دردناکی که به بدنش افتاد، آخ بلندی گفت و اخم هاش رو درهم کشید.
کمرش بشدت درد میکرد و شکمش میسوخت.
با تکون دادن بدنش تازه ماهیچه‌های کوفته و دردناکش شروع به یادآوری دیشب کردند.
لباش درحال آتیش گرفتن بودن و نیپلاش گز‌گز میکرد.
جین مطمئن بود با اون پاهای بی‌حس از جاش نمیتونه بلند بشه چه برسه قدم از قدم برداره!
لعنتی به خودش و اون سرگرد لعنتیش فرستاد و سعی کرد پاهاش رو از هم جدا کنه ولی با 'آخ' دومی که از دهانش خارج شد، در به صدا دراومد.
سرش رو بالا گرفت و نگاهی به در بسته کرد. سریع نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن 9:07AM پوفی کشید. خوبه حداقل اتاق رو یازده تحویل میگرفتن!
"بله؟"
با تردید زمزمه کرد و درهمون حالت از حرکت ایستاد.
"قربان...جیمینم برای کمک به شما اومدم"
جین با شنیدن نام ناآشنایی، اخمی کرد و با کشیدن ملحفه روی پاهای لختش پاسخ داد"بیاتو"
در باز شد و جثه ریزه‌میزه پسرک درون کت‌شلوار نمایان شد.
چهره‌ی زیبا و لبخند روی لبش بعد از بسته شدن در، روبه‌روی چشمهای جین قرار گرفت. کت‌وشلوار سیاه یکدستش با اون کروات نازک تضاد خوبی با موهای طلایی بالا زدش داشت.
اون پسر هرکی که بود واقعا زیبا بود!
"صبحتون بخیر مستر کیم..حالتون چطوره؟"
سوکجین با مخاطب قرار گرفتنش، سرفه کوتاهی کرد و محلفه رو بیشتر روی پاهای لختش کشید.
"ممنون..خوبم"
جیمین با حس معذب بودن مرد، لبخند محوش رو عمیق‌تر کرد و سمت اندام پوشیده شده‌اش قدم برداشت.
"با یک دوش آبگرم بهتر هم میشید..بذارید کمکتون کنم.."
دستش رو سمت بازوی مرد برد و با احتیاط سعی کرد اون رو بین انگشتاش بگیره.
جین با نزدیکش شدنش کمی تردید کرد و خواست خودش رو عقب بکشه. ولی درد کمر و پاهاش واقعا طاقت فرساتر از این بود که بخواد تنهایی به مداواش برسه!
"تو..کی هستی؟"
جیمین متوقف شد و نگاهش رو به مرد دوخت. با دیدن بدن پنیک کردش، لبخندی زد و دستهاش رو جلوی خودش جمع کرد
"جیمین هستم..پارک جیمین..از طرف جناب کیم اینجام"
جین اخمی کرد و سعی کرد در نامحسوس ترین حالت خودش رو به گمراهی بزنه "آم..جناب کیم..کی..هستن؟"
جیمین با حفظ همون لبخند نگاه جدیش رو به مرد دوخت
"کیم نامجون ..هم خواب دیشبتون!"
سوکجین با شنیدن صراحت کلام مرد تعجبی کرد و چشمهاش رو از نگاهش گرفت. با سوالی که ناخودآگاه از دهنش خارج شد آهی کشید و توی دلش یکی توی دهن وقت‌نشناسش زد
"ایشون..خودش کجاست؟"
"صبح یک جلسه مهم داشتن ..مجبور به ترک شما شدن ولی من رو فرستادن تا مواظبتون باشم و کمکتون کنم"
جیمین با همون پرستیژ توضیح داد و به نگاه فراری و سر پایین انداخته مرد خیره شد.
جین بی‌حرف به ملحفه قهوه‌ای رنگ خیره شد. یک مجرم به‌اصطلاح قاچاقچی درک و شعورش خیلی بیشتر از شهروندای تسلیم قانون شهرش بود. برای یک رابطه مثلا وان‌نایت وظیفه اون نبود تا مراقب جین باشه. اونها فقط یک شب رو گذروندن و مسئولیت صبحشون گردن همدیگه نیست. ولی اون مرد بدون اینکه حتی از هویت جین خبر داشته باشه آدم فرستاده بود کمکش کنه!
با این تفکر کمی آرام گرفت وماهیچه‌های سفت شده از پنیکش رو آزاد کرد. جیمین فرصت رو غنیمت شمرد و دستهاش رو برای کمک جلو برد. جین درهمون حالت خودش رو نزدیک‌تر کرد و گذاشت بازوش میون دستهای جیمین قرار بگیره.
پسر لبخندی زد و با فشاری که به سمت بالا وارد کرد، بدن جین رو به ایستادن وا داشت.
جین از درد یهویی که توی پهلوهاش پیچید، آه کوتاهی کشید و خودش رو روی دستهای پسر ناشناس رها کرد.
با پایین افتادن ملحفه از روی پاهاش و کنار رفتن یقه سفید نیمه باز پیراهنش، گوشهاش از خجالت سرخ شدندو لب پایینش به اسارت دندونش گرفته شد.
مثل زنهای حامله وزنش رو روی دستهای پسر انداخته بود و این شعله به آتیش روی گوشها و گونه‌هاش می‌افزود. جین اونقدر هاهم ضعیف نبود ولی نمیدونست دلیل ضعف الانش بخاطر جسمشه یا روحش؟
با رسیدن به حمام سرفه کوتاهی کرد و با باز کردن درش به داخل رفت "دیگه خودم میرم..ممنون"
جیمین با آزاد کردن بازوی مرد اون رو به داخل هدایت کرد و عقب کشید "مطمئنید به کمک من احتیاج ندارید؟"
جین سری تکون داد و با جمع کردن یقه‌اش سعی کرد سینه و گردن پر‌از مارکش رو بپوشونه "آه..بله ..ممنون خودم میتونم"
جیمین لبخندی زد و با قدم دیگه‌ای به عقب برگشت
"هرطور خودتون مایلید...من بیرونم کاری داشتید صدام کنید"
جین سری تکون داد و در رو بست.
به در بسته تکیه زد و بازدمش رو محکم به بیرون فوت کرد.
نمیدونست چه گناهی کرده که این همه بلا سرش میاد.
ناخواسته وارد یک رابطه شده بود و تلاشش برای محافظت از خودش طی یک تصمیم دود شده بود رفته بود هوا!
حتی نمیدونست این قضیه تقصیر خودشه یا اون سرگرد لعنتیش!
با حس سوزش کمرش از سرمای در حمام، تکیه‌اش رو برداشت و آروم سمت شیر آب رفت. با باز کردن شیر و پایین‌اومدن آب نسبتا داغ روی اندامش، تلاشی برای تنظیمش نکرد و گذاشت گرمی آب پوستش رو سرخ کنه.
حس بدی نسبت به رابطه دیشب نداشت. اون مرد برخلاف ضربه‌های خشنش، خیلی خوب باهاش رفتار کرده بود. لمسای نوازش‌وار و بوسه‌های آرامش‌بخشش هنوز روی تن جین حس میشد. از دست کیم نامجون عصبی نبود، دلخوری هم نداشت.
اون مرد نه بهش تجاوز نه حتی اونو مجبور به کاری کرده بود.
جین با خواسته خودش روی پاهای مرد نشست. خودش دستاش رو گرفت و با اراده خودش ازش خواست تا اندامش رو درآغوش بگیره!
با یادآوری آغوش گرمش لبخند ناخودآگاهی روی لبهاش اومد و تصورش به زیر چشم‌های بسته‌اش نقش بست.
دقایقی گذشت و جین با حس تمیز شدن کامل بدنش و بیرون ریختن کامل کام از حفره‌اش، شیرآب رو بست. سمت در رفت و قفلش رو باز کرد.
هنوز در رو کامل باز نکرده بود که یک‌ دست به همراه حوله سفید رنگی از لای در داخل شد.
"حولتون جناب کیم"
جین ابرویی بالا انداخت و حوله کوچیک و بزرگ رو از دست مرد گرفت "ممنون.."
جیمین دستش رو عقب کشید و قبل از بسته شون در حرفش رو ادامه داد " لباس های تمیز و وسایل مورد نیازتون رو روی تخت گذاشتم ..برای راحتی شما بیرون از اتاق میمونم ..کاری داشتید صدام کنید"
جین تشکری کرد و در رو بست.
حوله کوچیک رو کنار روشویی قرار داد و حوله سفید بزرگ رو بعد از خشک کردن بالا تنه‌اش، دور کمرش بست.
همزمان که روبه‌روی آینه بخار گرفته قرار میگرفت، حوله کوچیکتر رو برداشت و روی موهاش کشید.
دستی روی آینه کشید و با پاک کردن بخارش به چهره‌اش خیره شد. لبهاش سرخ و کمی بزرگتر از حد معمول بودن، زیر گوش و گردنش یک جاده پر گل بنفشه راه افتاده بود و چشمهاش از گرمای بیش از حد آب قرمز شده بود.
'نقص بی نقصیه!'
با شنیدن صدای مرد سرش رو به چپ و راست تکون داد و حوله رو بیشتر روی موهاش کشید.
اون به نقص جین، چیزی که سالها بخاطرش مسخره و حاضر به تحمل اون لنزای مضخرف شده بود گفته بود بی نقص!
گفته بود زیبا..
با حس بالا گرفتن تپش های قلبش نفس عمیقی کشید و با انداختن حوله روی چشمهاش سعی کرد فکرای مسخره رو از خودش دور کنه.
در قفل شده رو باز کرد و حالا با حس بهتر شدن دردش راحت تر میتونست راه بره، به سمت داخل اتاق قدم برداشت.
ملحفه ها عوض شده بود و روی تخت یک دست لباس و کفش دیده میشد.
جین سمت لباس ها رفت و بعد از خشک کردن بدنش دونه دونه اونهارو تنش کرد. مال خودش نبودن، اون پلیور آبی رنگ، شلوار خاکی و پیراهن سفید زیرش با اون کت شلوار سرمه‌ای دیشب کاملا متفاوت بود. ولی عجیب بود که اون مرد کاملا با سلیقه‌‌اش اشنا بود!
لباس ها راحت و گرمو نرم بودن و حس خوبی به جین القا میکردند. بعد از پوشیدن کفشش، از روی تخت بلند شد و نفسی گرفت.
با به صدا اومدن در، سرش رو کج کرد و با اطمینان از بودن جیمین 'بیا تو' رو زمزمه کرد.
جیمین با همون شکل و شمایل قبل وارد شد و درحالی که پالتوی خاکی رنگ و وسایل جین دستش بود، سمت مرد اومد.
لبخندی زد و با گذاشتن وسایل روی تخت، روبه روی سوکجین ایستاد.
"بهتون میاد"
جین نگاهی به خودش انداخت و با لبخند کوتاهی سرش رو بالا برد "ممنونم..سلیقتون واقعا خوبه!"
جیمین متقابلا لبخندش رو گسترش داد "سفارش جناب کیم بود که حتما لباس گرم براتون تهیه کنیم ..هوا خیلی سرد شده!"
جین ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو برداشت. این نگرانی‌ها برای دل تنهاش اصلا خوب نبود!
"اینم وسایلتون ..تلفن همراه‌وکیف پولتون که داخل لباس قبلیتون بود رو خارج کردم ..لباس هم طبق دستور جناب کیم بعد از خشکشویی بهتون داده میشه"
جین لبخندی زد و با خم شدن روی تخت پالتوی خاکی رنگش رو برداشت"نیاز نیست ..بهشون احتیاجی ندار-"
با دیدن کیف پول سیاه رنگ خودش، لبخندش جمع شد و از حرکت ایستاد.
اون کیف پول، کارت شناسایی جین رو داشت!
چجوری انقدر خنگ شده بود و مدارکش رو با خودش آورده بود به ماموریت؟
چجوری حتی اون سرگرد لعنتی هم این رو گوشزد نکرده بود؟
یعنی اون دیده بودش؟ نه نه، امکان نداشت. اگه دیده بودن این رفتار خوب و مواظبتا برای چی بود؟
نوشیدن قبل از مرگ؟
با این فکر لرزی به تن جین افتاد و با دست های لرزونش سریع پالتو و وسایلش رو برداشت.
عقب برگشت و با دیدن لبخند بدون تغییر جیمین، ترس بیشتر به دلش چنگ زد. اون لبخند قشنگ حالا براش ترسناک شده بود.
"آم...ممنونم بابت کمکت ولی..فکر کنم بهتره دیگه برم ..آره.."
قدم هاش رو سمت در برداشت و لبخند نصف نیمه‌ای زد
"خداحافظ"
سریع عقب گرد و در اتاق رو باز کرد. به محض خارج شدنش با دیدن مرد قوی هیکلی، هینی کشید و سعی کرد پاهای لرزونش رو کنترل کنه. باید فرار میکرد از دستشون هرطوری که شده!
با دیدن مرد هیکلی دیگه‌ای آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد در عادی ترین حالت ممکنه قدم هاش رو برداره.
اولین قدم رو برداشت و با ندیدن واکنشی، سریعتر حرکت کرد.
مردها بدون تغییر در پوزیشنشون ایستاده بودند و حرکتی نمیکردند.
جین سریعتر قدم برداشت و با رد شدن از اون دوتا غول، باقی راه رو شروع به دوییدن کرد.
قدم های سریعش رو بدون توجه به هیچکس به بیرون طی کرد و با رسیدن به در بار، بدون فوت وقت ازش خارج شد.
با برخورد هوای سرد بیرون به صورتش، نفس عمیقی کشید و با دست کردن داخل پالتوش به دنبال سوییچش گشت.
هوا سوز سردی داشت، فشار پایین جین و ترس و فرار کردنش همه انرژی وجودش رو بیرون کشیده بود.
دودو زدن چشمهاش حالا به جمع لرزشاش پیوسته بود و طی کردن راه رو براش سخت تر میکرد.
به هر زحمتی خودش رو به ماشینش رسوند. بلافاصله بعد از باز کردن در پشت فرمون نشست و استارت زد.
با عجله ماشین رو راه انداخت و از اون کوچه نسبتا خلوت خارج و وارد خیابان اصلی شد.
با اطمینان از تعقیب نشدن ماشینش، بازدم حبس شده‌اش رو بیرون داد و فرمون رو محکم‌تر گرفت.
اگه بخاطر اون سرگرد عوضیش نبود، این اتفاقات براش پیش نمی‌اومد. مطمئن بود توی اون کتاب قانون لعنتی ذکر شده بود که یک افسرپلیس برای شرکت در ماموریت باید از تمام جزئیات نقشه باخبر بشه، ولی اون جانگ لعنتی مهم ترین قسمت رو بهش نگفته بود!
تنها چیزی که تو دلش زمزمه میکرد این بود که رابطه برقرار کردنش کاملا اتفاقی و غیرقابل پیش‌بینی بوده باشه!
با این فکر اخمی کرد و درحالی که پشت چراغ قرمز می ایستاد فکر سیاهی که داخل ذهنش جولان میداد رو پس زد.
اگه فقط یک درصد این قضیه سوتفاهم بوده باشه جین میتونه کنار بیاد، حتی یک درصد!
ولی اگه نباشه..
نفس هاش تندتر و ضربانش بالاتر رفت. امکان نداره سرگرد جانگ اونقدر بی رحم بوده باشه، امکان نداشت. باید میفهمید هرچه زودتر بهتر.
در لحظه فرمون ماشین رو چرخوند و با پیچیدن داخل خیابون فرعی به سمت مقصدش روند.
."لباسارو گرفت؟"
درحالی که با یک دست موبایل و با دست دیگر خودنویس آبی رنگش رو نگه داشته بود، پرسید و به زیر برگه سیاه شده امضایی زد.
'بله قربان ..مطمئن شدم لباسهارو پوشیده باشن'
نامجون خوبه‌ای گفت و با ورق زدن پرونده به صفحه بعدی رفت.
"صبحونه چی؟"
'نه متاسفانه..وقتی کیف پولشون رو دیدن با ترس از اینکه ما چیزی راجبشون میدونیم سریع فرار کردن '
پوزخندی زد و با برگردوندن صفحه به حالت قبل، سرش رو بالا آورد. " بعید هم نبود"
بی توجه به مجازی بودن مکالمه سری تکون داد و همزمان به پشتی صندلی تکیه کرد
"خیلی خب..ممنون جیمین میتونی برگردی"
'چشم قربان'
نامجون 'فعلا' ی گفت و موبایل رو روی میز پرت کرد
" از چی فرار میکنی کیم سوکجین؟"
لبخند ژکوندی زد و شصتش رو بین دندوناش گرفت
"از سرنوشتت؟"
                                      .
                                      .
با رسیدن به اداره پلیس، از ماشین پیاده شد و با حس سرما، پالتوی خاکی رنگش رو تنش کرد.
با حرص و اخم غلیظ سمت اداره قدم تند کرد و بی توجه به اطراف سمت دفتر رئیس حرکت کرد.
با رد شدن از قسمت ورودی، به بخش مبارزه با فساد قدم برداشت. اونقدر عصبی بود که قدم های کوچیک همیشگیش تبدیل به پرش های بلند شده بود.
با رسیدن به بخش در شیشه‌ای رو کنار داد و وارد شد.
"آعا..هیونگ!"
بی توجه به جونگکوک به سمت در اتاق رییس رفت و با عجله اون رو هل داد.
با دیدن سرگرد خونسردش درحالی که عینکش رو چشماش بود و پرونده‌ای رو مطالعه میکرد، بدون حتی سر سوزن نگرانی از نبود ۱۲ ساعته جین؛ عصبی نفسش رو به بیرون فوت کرد و توجه‌اش جلب شد.
مرد ابرویی بالا انداخت و با انداختن برگه ها روی میز، از جاش بلند شد."کیم سوکجین..؟!"
لبخند شگفت زده‌ای زد و نزدیک جین شد "خوشحالم میبینمت..زنده..و"
نگاهی به سرتاپای جین کرد و لبخند بزرگتری زد
"سالم!"
جین با وجود دو دو زدن چشماش و لرزش دستاش، دندونهاش رو چفت کرد و به مرد نزدیک شد.
"برای چی نگفتی؟"
قدم‌هاش رو تند کرد و یقه‌ی یونیفرم مرد رو بین مشتش گرفت
"توی کصافط برای چی بهم نگفتی اونجا باید چه غلطی کنم؟"
توی صورت مرد داد زد و دریای طوفانیش رو توی چشمهای تمسخر آمیز او دوخت. اول میخواست فقط با عصبانیتش یک دستی بزنه و بفهمه سرگرد چیزی از رابطه داشتنش میدونست یا نه ولی پوزخند روی لبهای مرد و نگاه پیروزش خلاف تصورش رو ثابت میکرد.
"اگه بهت میگفتم..میرفتی؟"
پوزخندی توی صورت جین زد و خونسرد بین دستای جین ایستاد.
سوکجین عصبی یقه مرد رو ول کرد و با همون‌نگاه عقب کشید "معلومه که نمیرفتم..من هرزه‌ی دست تو نیستم که هرغلطی که تو بگی بکنم!"
جانگ با همون پوزخند، دستی به پیراهن چروک شده‌اش کشید و اون رو صاف کرد.
"پس خودت دلیلش رو میدونی!"
نگاه تمسخرآمیزی انداخت و سمت میزش رفت.
پشتش قرار گرفت و درحالی که روی صندلی مینشست و برگه و خودکاری از تو کشو درآورد.
"ولی حق نداشتی...حق نداشتی حقیقتو ازم پنهون کنی..تو به من گفتی فقط یک رد گم کنی ساده‌است!"
قدمی به جلو گذاشت و درحالی که نگاه عصبیش رو برنمیداشت، ادامه داد
"تو نباید حق دونستن اینکه چه بلایی قراره سرم بیاد رو ازم بگیری..این حق منه از نقشه‌ باخبر باشم!"
سرگرد پوزخند زد و درحالی که برگه و خودنویس رو جلوی میز قرار میداد، زمزمه کرد "حق تو ضعف توعه"
عقب رفت و دوباره به پشتی صندلی تکیه داد
"انسان هرچی کمتر بدونه براش بهتره..منم همین رویه رو درپیش گرفتم"
به چشمهای عصبی جین زل زد و با دست به برگه روی میز اشاره زد"گزارشت!"
سوکجین‌نگاهی به برگه انداخت و پوزخندی زد. فاصله‌اش با میز رو صفر کرد و انگشتش رو به نشونه تهدید بالا آورد
"ازت شکایت میکنم..به جرم سواستفاده از قدرت و گول زدن مامور دولت ازت شکایت میکنم!"
سرگرد ابرویی بالا انداخت و روی میز خم شد
"آم..تو مگه سوگند نخوردی برای محافظت از مردم این کشور جونت‌هم فدا کنی؟ پس جوش زدنت چیه؟"
جین انگشتش رو پایین آورد و متقابلا روی میز خم شد
"من یک مامور محلی ساده‌ام..سوگند خوردم که جلوی سرپیچی از قانون و اختلال درجامعه رو بگیرم.."
عقب رفت و زمزمه کرد
"ازت شکایت میکنم..حالا ببین"
سرگرد بدون حرکتی دراجزای صورتش، عقب رفت
"برو شکایت کن"
جین عصبی سمت خروجی رفت و درحالی که در اتاق رو باز میکرد با صدای سرگرد از قدم ایستاد
"فقط کیم سوکجین...قبل از آوردن احضاریه دادگاه..یک ساک هم واسه خودت آماده کن ..نیازت میشه!"
جین نفس لرزونی کشید و بی توجه خارج شد.
با غیض سمت خروجی سالن رفت و با تمام وجود سعی کرد اشک و گیجی نگاهش رو پس بزنه.
"هیونگ..هیونگ وایستا کارت دارم"
دستش توسط فردی گرفته شد و مجبور به ایستادن شد
"ولم کن جونگکوک الان وقتش نیست"
جونگکوک اخم محوی کرد و صورت مرد رو برگردوند
"چیشده؟"
جین‌نگاه غمگینش رو داخل چشمهای کوک انداخت و بی حوصله بازوش رو بیرون کشید
"چیزی نیست..بعدا بهت میگم"
پسر، ناراضی دست مرد رو دوباره گرفت"هیونگ.."
جین عصبی دستش رو بیرون کشید و سمت خروجی رفت
"بعدا بهت میگم کوکی..فعلا"
سمت خروجی دویید و با تمام انرژی داشته و نداشته‌اش سمت ماشینش رفت. سوار شد و با روشن کردن ماشین، سرگیجه هم به جمع دردهاش اضافه شد.
سرش رو برای ثانیه‌ای روی فرمون گذاشت و سعی کرد با نفس های سنگین هم اشکش رو کنترل کنه هم سرش رو کمی آروم کنه.
دستهاش میلرزید، پیشونیش نبض میزد، اسید شکمش شروع به شورش کرده بود و دریای گیجش حالا ابری بود.
دلش یک دست حمایت میخواست. یک دستی که بیاد و روی شونه‌اش بشینه و با نوازش آرومش، بهش امید بده.
دلش آغوش میخواست. یک آغوشی مثل آغوش دیشبی!
آغوش اون. گرماش، نوازشاش، زمزمه هاش!
نفس لرزونی کشید. با بلند کردن سرش و راه انداختن ماشین، تمام تلاشش رو برای پرت کردن حواسش از خاطرات دیشب کرد.
قلبش بی جنبه بازی درآورده بود!
'من مواظبتم'
با شنیدن صداش، چونه‌اش شروع به لرزش کرد و ابرهای چشماش به سمت بارش رفت.
جین دم عمیقی گرفت و با بازدم محکمش سعی کرد حواسش رو جمع کنه. تنهایی به سرش زده بود. جوری دیوونش کرده بود که دلش برای آغوش یک خلافکار تنگ شده بود!
با نزدیک شدن به آپارتمان کوچیکش، ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد و با برداشتن وسایلش از روی داشبورد، ازش خارج شد.
سمت ورودی خونه رفت و طبق معمول با بالا رفتن از پله‌ها به طبقه خودش رسید. خونه‌اش توی طبقه دوم یک ساختمان سه طبقه‌ی متوسط بود. یک آپارتمان خالی از همسایه!
طبقه اولش توسط صاحبخونه انبار شده بود و طبقه سومش یک مشاور حقوقی زندگی میکرد که از ۱۲ ماه سال ۱۱ ماهش سفر بود!
جین از تنهایی میترسید ولی به همون اندازه بهش عادت کرده بود. راه دیگه ای نداشت. کسی رو نداشت که بخواد اون رو از تنهایی دربیاره.
درحالی که قفل در خونه‌اش رو باز میکرد. حرفهای اون خلافکار و سرگرد مضخرفش توی سرش میچرخید.
تناقصی که بین اونها وجود داشت، دریای جین رو اذیت میکرد. ابرهاش روتحریک میکرد و لرزشش هاش رو افزایش میداد.
در واحدش رو بست و به پشتش تکیه داد.
'حق تو نقطه ضعف توعه'
'نیاز نیست بترسی'
سرش رو به پشت در کوبید و کلید و وسایل توی دستش رو روی زمین رها کرد.
'انسان هرچی کمتر بدونه براش بهتره'
'آروم باش..من مواظبتم'
عصبی دادی کشید و با برداشتن گلدون کنار جاسوییچی اون رو روی زمین کوبید.
سمت هال کوچیکش رفت و با کشیدن رومیزیِ میزش، کتاب ها و گلدون روش رو روی زمین ریخت.
صدای شکستن وسایل با فریاد جین ادغام شده بود و ابر چشماش مثل فرش زیر پاش، خیس و خیس تر میشد.
با حس تخلیه هال کوچیکش و لرزش بدنش از حرکت ایستاد و با سرگیجه‌ای که بهش دست داد، پایین مبل افتاد.
نفس های تند میکشید و بازدم‌های عمیق بیرون میداد.
گناهش چی بود که این جزاش بود؟
چرا جواب این سوالش رو نمیدونست؟
چرا انقدر ضعیف بود؟انقدر رقت انگیز بود؟ انقدر نقطه ضعف داشت؟ چرا هرکی از راه میرسید از سادگیش سواستفاده میکرد؟
~~~
هی...پسر ویبره‌ای "
سرش رو با شنیدن نیک نیم همیشگیش بالا گرفت و لقمه داخل دهنش رو جویید.
توماس، پسر ساکن اتاق روبه‌روش، جلو اومد و نیشخندی زد
"یکم‌گوشت میخوای؟"
به کاسه توی دستش اشاره کرد. جین با شنیدن این حرف لبخند محوی زد و به پوره سیب زمینی توی ظرفش نگاهی انداخت.
سری به نشانه مثبت تکون داد و چشمهای براقش رو به دست پسر دوخت.
توماس جلو اومد و با برداشتن چیزی از توی کاسه‌اش اون رو توی ظرف جین پرت کرد
"بیا اینم گوشت"
به همراه دوستاش شروع به خندیدن کردند و با انگشت گلی شده‌اش به جین اشاره کرد.
سوکجین نگاهی به داخل غذاش که حالا با خاک و گِل تزیین شده بود انداخت و با حس لرزش دستاش اون هاروپایین آورد
"نگاه کنین..باز داره میره رو ویبره"

SE7ENOnde histórias criam vida. Descubra agora