Part Seven (Last)

470 63 27
                                    

Se7en
Genre: Criminal, Dram, Smut
Couple:Namjin
Last Part
By Agust_P
.
.
Wednesday, July19, 7:07 PM
به جانگکوک که بشدت روی نقشه داخل لپتاپ تمرکز کرده بود، خیره بود.
حدود یک‌ساعت‌وخورده‌ای میشد که توی راه عملیات بودند.
تیم ویژه هم درست بعد از رسیدن به اتوبان بهشون اضافه شده بود. جین بعد از اون ارتباط یهویی نامجون با شنود دیگه صدایی ازش نشنید.
دم عمیقی گرفت و به سرگرد جانگ که عصبی پاش رو تکون میداد خیره شد.
افسر چوی درحالی که بی‌سیمش رو بعد از خاموش کردن روی دوشش برمیگردوند، نگاه مشکوکی به سرگرد انداخت.
"چیزی شده قربان؟"
جانگ درحالی که انگشت اشاره‌اش رو روی لبش میکشید، زیرلب زمزمه کرد"یک‌چیزی مشکوکه.."
جین اخمی کرد و با دقت گوش سپرد.
"چی قربان؟"
جانگ چشمهاش رو تنگ کرد
"در درجه اول امکان نداره هوسوک انقدر سریع وا بده.."
مکثی کرد و به پشتی  ون تکیه داد
"و دوم.."
نگاهش رو برگردوند و به جین خیره شد
"کیم هیچ وقت مهره‌هاش رو الکی تکون نمیده!"
نگاهش رو ریز کرد. رعشه به دل جین افتاد. بهش شک کرده بود؟ حرفهای مرد رو قبول داشت. میدونست اون خوب پسرش رو میشناسه و از قضا با طرز بازی کیم نامجون هم بعد از این همه سال آشناست!
"قربان..پیداش کردم!"
با داد ناگهانی جونگکوک، سرها سمتش برگشت و نگاه سوالیشون بهش دوخته شد.
کوک سرش رو بالا آورد و چشمهای درشت شده از هیجانش رو به جمع حاضر در ون دوخت.
"مختصات محموله رو قربان..پیداش کردم..کیم واقعا امشب حرکت داره"
جانگ سریع به سمت دیگه ون رفت و لپتاپ رو سمت خودش کشید. با دیدن پرینت مجوز محرمانه بندر، نیشخندی زد
"داری میبازی.."
زمزمه های آروم زیرلبش همراه خنده‌‌ی عصبیش، شدت یافتند
"داری میبازی کیم‌نامجون!"
خنده شیطانی کرد و بی سیمش رو درآورد
"تیم‌ها برای انجام عملیات آماده باشند..به محض توقف حمله میکنیم!"
نیشخند ترسناکی زد و نگاهش رو به جین دوخت
"هرکس و ناکسی رو سر‌راهتون دیدین یا دستگیر میکنید یا میکشید!"
پلک چپش عصبی بالا پرید و نگاهش رو همچنان مستقیم به چشمهای ترسیده جین نگه داشت‌"مفهوم بود؟"
با شنیدن 'بله قربان' های افراد بی سیم رو به جاش برگردوند ولی نگاهش رو عقب نکشید.
جین میتونست ترسی که داشت توی رگ و خونش جاری میشد و رو حس کنه. حرص و غضبی که جلوی چشمهای اون مرد رو گرفته بود، میترسوندش.
اگه بلایی سر کسی میومد چی؟
'ولی تا وقتی من هستم و تو جزو خانوادمی، یکی هست که بیاد و این رو از روی شقیه‌ات برداره!'
نامجون بود. ولی خانواده‌اش چی؟
اگه خانواده نامجون زخمی میشدن چی؟
یا حتی اگه خود نامجون-
"رسیدیم"
با صدای راننده نبرد بین چشمهاشون شکسته شد و نگاه سرگرد به سمت جاده گره خورد.
ورودی بندر بسته شده بود و آلونک نگهبانی شامل سه تا سرباز آماده به شلیک بود!
"سلام..لطفا کارت عبور و رمز سامانه رو برای ورود تحویل بدید"
سرباز درحالی که به راننده میگفت زمزمه کرد و دستگاه کارت‌خوان مانندی رو برای گرفتن اثرانگشت راننده جلو برد.
جانگ اخمی به وقت هدر رفته‌اشون کرد و خودش رو جلو کشید.
"سرگرد جانگ سوجونگ هستم از واحد مبارزه با فساد."
نشانش رو درآورد و به سرباز نشون داد.
"درحال انجام ماموریت هستیم"
سرباز احترام نظامی گذاشت و دوباره دستگاه رو بالا گرفت
"متاسفم سرگرد ..اینجا بندرگاه مهمیه و افراد زیادی بخاطر تعداد کشتی ها و زمان کمتر از اینجا به برای قاچاق استفاده میکنند..پس لطفا بگذارید شناساییتون رو تکمیل کنم"
جانگ دندون غرچه‌ای کرد و انگشتش رو درون دستگاه قرار داد. با گذشت ثانیه‌ای، دستگاه با صدای دینگی اطلاعات رو بالا آورد و سرباز رو متمرکز کرد.
پسرک نگاه دقیقی به اطلاعات و چهره جانگ انداخت و با احترام نظامی دیگری، به داخل الونک علامت داد.
"اطلاعاتتون درسته سرگرد جانگ سوجونگ ..در عملیات موفق باشید"
در بالا رفت و سرگرد سری تکون داد
"پنج ون پشت هم باماعن..ماموریت مهمیه سرباز امیدوارم قصد شناسایی تک تک افرادم رو نداشته باشی!"
سرباز درهمون حالت احترام، نگاهش رو به پنج ماشین سیاه پشت دوخت  نگاهی به آلونک انداخت
"نه قربان دیگه مشکلی نیست..به بندرگاه شمالی شماره هفت خوش‌آمدید!"
سرگرد سری تکون داد و عصبی سرجاش نشست.
"ازهم جدا میشیم ..هدف درحال جستجو..دوتا کانتینر درحال بارگیری به رنگهای قهوه‌ای و آبی!"
سرگرد باتوجه به اطلاعات داخل لپتاپ، در بی سیم زمزمه کرد.
جین با شنیدن دستور مرد کمی اخم کرد و چشمهاش رو تنگ کرد. کانتینر قهوه‌ای؟!
عجیب بود. وقتی پلیس محلی بود بمدت دوسال توی‌یک بندرگاه مستقر بود و قهوه‌ای رنگی نبود که بخوان تن کانتینرها بزنن!
اکثرا آبی، زرد یا قرمز بودند. عجیب ترین رنگ بینشون سیاه بود. قهوه‌ای واقعا توی چشم بود!
از همین اول ماموریت حس خوبی نداشت‌.
"قربان..هدف موردنظر رویت شده"
با داد کوتاه سرباز پشت بی سیم، همه یکم توی جاشون پریدند.
"مختصات سرباز؟"
سرگرد درحالی که بند جلیقش رو سفت میکرد، داخل بی سیم زمزمه کرد.
"بخش غربی بندرگاه..در راستای ورودی قرار داره"
از حرکت ایستاد.
جین‌نگاه مشکوکی بهش انداخت.
جانگ 'دریافت شد' ‌ای زمزمه کرد و چهره اخم دارش رو روبه‌روی جمع قرار داد.
چشم زوم شده روی کف ون و لب درحال جوییدنش نشون از تفکر عمیقش میداد.
"هفت.."
با زمزمه ریزش، جونگکوک خودش رو کمی جلو کشید.
"چیشده قربان؟"
"هفت..داره مارو روش بازی میده!"
کوک گیج شده بیشتر سوال پرسید. "روی چی قربان؟"
جانگ سرش رو آروم‌تکون داد. انگار که خودش حرفهای خودش رو تایید میکرد.
"ورودی بندرگاه قسمت غربیه..ما الان توی مسیر شمال شرقیم و "
انگشتش رو به سمت راست خودش نشونه گرفت.
"کانتینر شمال غربه"*
"هفت.." جین آروم زیرلب زمزمه کرد. تپش قلبش بالا رفته بود.
همه چیز عجیب و عجیب‌تر شده بود.
"قربان این فقط یک مسیر ساده‌است..ما مستقیم از ورودی هم میتونستیم سمتش بریم"
جانگ مخالفتش رو به حرف چوی با سر نشون داد
"نه چوی..روبه‌روی ورودی میشه انبار کانتینرهای خالی..راه ورود به اون قسمتو نداره"
"خب...اونجا نقطه دنجه هرکسی که بخواد چیزی رو قاچاق کنه میره مخفی ترین جا!" اینبار جونگکوک زمزمه کرد.
جانگ هنوز ساز مخالف میزد.
"هرکسی آره..ولی کیم نه!"
همچنان به کف ون خیره بود. طوری که اون نامجون رو میشناخت، حسودی جین رو برمی‌انگیخت.
دوست داشت مرد رو بشناسه ولی نامجون اون رو مثل یک خمیر توی دستای خودش داشت.
یکجوری باهاش بازی میکرد که جین بهش راضی بود!
"قربان بهتره به همه چی انقدر مشکوکانه نگاه نکنید..مسائل رو پیچیده تر میکنه"
چوی جدی زمزمه کرد و توجه جانگ رو درخواست کرد.
سرگرد بدون تکون دادن بدنش، چشماش رو بالاآورد.
نگاه به‌خون‌نشسته‌اش رو با چاشنی اخم غلیظش به فرد زیردستش  دوخت.
"هفت عدد موردعلاقه کیمه!"
نفس جین برید.
فقط اون نبود که میدونست؟
چندنفر دیگه ازش خبر داشتن؟
کمی ناراحتی چاشنی ترس جین شد. فکر میکرد اون تنها کسیِ که تونسته به حریم خصوصی کیم نامجون انقدر نزدیک بشه!
"از کجا مطمئنید قربان؟"
جانگ نیشخندی زد و از توی جیب جلیقش شیشه نسبتا کوچیک نوک تیزی رو درآورد.
انعکاس چراغ بالا سقف به شیشه میتابید و به چشمهای جین بازتاب میشد. دریای مواج پشت لنزش با اون روشنایی رو به آشکار شدن میرفت.
"هفت سال پیش..درست وقتی اون آگوست لعنتی پسرمو گرفت ..دستگیرش کردم"
فکش به لرزه افتاده بود، مثل دل جین.
"بدون حکم..به دستاش دستبند زدم ..آوردمش توی اون سلول کوفتی"
خنده عصبی کرد"کت و شلوار گرونش خاکی شده بود..دیگه اون کروات صاف و صوفش رو توی چشمم نمیزد"
نفس عمیقی کشید
"تو مشتم بود..ولی مدرکی نداشتم نگهش دارم..هیچ چی نداشتم که بذارم اون دستبندهای لعنتی دور مچش بمونن"
بازدمش رو آه مانند بیرون داد
"اون دست راست آگوست بود..با دستگیرکردنش باند از بین نمیرفت..آگوست بدون اون هم ادامه میداد ولی حداقل فلجش میکردم"
اخم‌های درهم پیچیده‌اش گره‌ی کور خورده بود
"وقتی از اون سلول لعنتی اومد بیرون...بدون دستبند..با همون کت شلوار چروک شده‌اش روبه روم ایستاد..رخ به رخ"
نگاهش رو به شیشه داخل دستش داد
"وقتی چشمهای پیروزش رو دیدم..همونجا..باهمین شیشه"
اون رو بالا آورد و به جین نشون داد.
انگار داشت تهدیدش میکرد. انگار میخواست برق اون تیزی رو به نگاه جین بندازه.
"روی قلب لعنتیش یک هفت کشیدم..خون بیرون زد ..پیراهنش کثیف شد...صدای بریده شدن گوشتش رو میشنیدم ولی"
شیشه رو بین مشتش فشرد
"اون‌حتی اخمم نکرد..حتی لپش روهم گاز نگرفت..انگار که اون‌زخم عمیق براش هیچ دردی نداشت"
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید
"همونجا قسم خوردم ..درحالی که هفتو میکشیدم قسم خوردم ..بهش گفتم هفت روز ..فقط هفت روز صبر کنه تا دوباره برش گردونم تو اون سگدونی"
نفسش رو لرزون بیرون داد "و اون فقط.."
'هفت خوش‌شانسی میاره سرگرد..موفق باشی!'
با یادآوری اون حرف، ماهیچه‌هاش سر شدند. هنوزهم دردش مثل قبل بود.
"فقط رفت!"به پشتی صندلیش تکیه داد و شیشه از دستش پایین افتاد.
"دوسال جون کندم بعد اون دستگیری غیرقانونی ..بتونم پرونده‌اش رو دستم بگیرم..که بتونم انتقام پسرمو‌بگیرم"
دستش رو مشت کرد
"پنج سال لحظه‌به‌لحظه عمرم رو برای گیرانداختنش گذاشتم و اون ثانیه به ثانیه پیشرفت کرد"
مکثی کرد و نفسی گرفت
"هوسوک همیشه میگفت ماه پشت ابر نمیمونه ولی.."
"این ابرهان که پشت اونن!" جین زیرلب زمزمه کرد.
نگاهش رو بالا آورد و به نگاه نیمه عصبی مرد دوخت.
"راز موفقیتش همینه سرگرد..که هیچ رازی نداره!"
لبخند محوکنار لبش مرد رو اذیت میکرد
"اون جلوی چشمتون کارش رو انجام میده..با همون اسم و رسم خودش ولی کسی نمیتونه جلوش رو بگیره چون هیچی برای اثبات نداره!"
نگاه خیره‌اشون بهم دیگه، جین رو اذیت میکرد.
لبخند گوشه لبش از اون شجاعت قایم شده درونش بود. حق با اون بود. نامجون از چیزی نمیترسید و همین بود که قویش میکرد‌. شجاعتش جانگ رو ضعیف کرده بود.
دستش میلرزید و انگشتهای پاهاش سرد شده بودند ولی حرفهاش دست قلب شجاعش بود.
میتونست رگهای سرخ شده چشمهای مرد رو ببینه. دیگه چشمهاش میخواستن قایم‌شن. شجاعتش تاهمینجا بود!
"رسیدیم قربان"
با صدای سرباز راننده، جدل بین چشمهاشون از بین رفت و سرگرد بدون فوت وقت اسلحه‌اش رو درآورد و به سمت بیرون ون رفت.
جین بازدمش رو محکم بیرون داد و با بیرون رفتن تک تک اعضای داخل ون سمت در برگشت.
ازماشین خارج شد وبی توجه به افراد حامل اهرم غول‌اسا که برای باز کردن در نیاز داشتن، به جلو قدم‌برداشت.
با دیدن دو کانتیتر عظیم کنار اسکله، از حرکت ایستاد.
قهوه‌ای و آبی..
رنگ‌چشمهاش بودند!
لبخند محوی روی لبهاش اومد. هرچیزی که پشت اونها بود، به اسم جین ثبت شده بود و همین دلش رو کمی سبک میکرد.
"انگار با یک شب همخواب کیم بودن، چیزهای زیادی فهمیدی!"
با شنیدن صدای جانگ بدون برگردوندن سرش، گوش سپرد
"برگه گزارشت که خالی بود"
جین نفسی گرفت و دست مشت شده‌اش رو کنار خودش نگه داشت.
"هرچی که بود از حرفهای شما برداشت کردم‌قربان!"
جانگ پوزخندی زد و صداش توی گوش پسر پیچید.
"تو با این حجم از فهم‌بالات چرا به بخش بازرسی نرفتی؟!"
کنایه مرد رو فهمید. مسخره‌اش کرده بود.
بهش اینو فهمونده بود که اینجا بودنش انتخاب خودش نیست!
"قربان باید اینو ببینید!"
با داد بلند افسرچوی، نگاه‌ها بهش برگشت. چهره‌اش مثل گچ سفید شده بود و نفس نفس میزد.
جانگ اخمی کرد و بدون فوت وقت، سمت داخل کانتینر باز شده دویید.
جین نگاه مشکوکی به خودش گرفت و قدم‌های آرومش رو به جلو برداشت.
سربازها حالا آروم آروم داشتن از داخل کانتینر خارج میشدند.
نگاه‌های همشون مشکوک بود. اسلحه توی دستاشون شل شده بود. جین داشت میترسید. اونها چی دیده بودند؟
قدم‌هاش رو سریعتر برداشت و جلوی کانتینر رسید.
درهاش  چارطاق باز شده بود و جانگ خشک شده وسط ایستاده بود.
لرزش دستهاش رو میتونیت بببینه. حتی تیک عصبی پلکش هم از پشت قابل تشخیص بود.
"کیم نامجون لعنتی!"(اینو پررنگ کن نسی )
با فریاد بلندی که زد، از جا پرید. جانگ موهاش رو بین دستهاش گرفت و داد دیگه‌ای زد.
جین ترسیده کمی جلوتر رفت و چشمهاش تنگ کرد.
کانتینر پر مواد بود. بسته بندی های سفید که رسید قانونی روشون چسبیده بود!
ولی دلیل عصبانیت جانگ رو نمیفهمید. اون باید الان خوشحال میبود که همه این مواد رو مصادره کرده!
بین سربازها هیاهو افتاده بود. همه‌اشون ترسیده بودند.
"هیونگ"
با زمزمه آروم کوک از حرکت ایستاد و به عقب برگشت.
نگاه اون هم مضطرب بود.
"چیشده کوکی؟"
جونگکوک جلوتر اومد و دست جین رو بین انگشتهای یخ زده‌اش گرفت.
"باید بریم"
جین اخمی کرد و نگاهش رو برگردوند.
جانگ درحالی که موهای بهم ریخته‌اش رو بین انگشتهاش داشت، چشمش به چشم جین افتاد.
"تو.."
از عصبانیت درحال ترکیدن بود‌. چشمهای سرخ شده و دستهای لرزونش جبن رو میترسوند.
"توی هرزه"
با صدای بلند گفت و به جین اشاره کرد. دست به اسلحه‌اش برد.
"هیونگ...باید بریم!"
کوک اینبار بلندتر زمزمه کرد و دست جین رو کشید.
"بیا اینجا کیم سوکجین...باتوعم پسره‌ی هرزه جاسوس"
جانگ تیرهوایی شلیک کرد و سمت جین راه افتاد.
سوکجین خشک شده بود. قفسه سینه‌اش محکم بالا پایین میشد. باید یکی تکونش میداد.
جانگ داشت نزدیک و نزدیک تر میشد.
با عقب کشیده شدنش توسط کوک، نفسش یک لحظه آزاد شد.
آروم قدم‌هاش رو در راستای قدم‌های جانگ عقب میکشید.
"از اول هم معلوم بود کیم بی‌گدار به آب نمیزنه..توی لعنتی موش اون بودی"
با فریاد گفت و جلوتر اومد
"میکشمت و جنازه هرزتو میفرستم برای اون کیم لعنت-"
با اومدن صدای آژیر پلیس ساکت شد.
کوک از فرصت استفاده کرد وباتمام توان جین رو کشید.
مغزش بهم ریخته بود. اون تو چی بود.
درحالی که سمت عقب کشیده میشد، کمی مقاومت کرد "چرا میخواست منو بکشه؟..وایسا جونگکوک ..کجا میبری منو..هعی"
جونگکوک قویتر از این حرفها بود که با چندتا هل کوچیک از حرکت بایسته. اون رو همراه خودش به پشت کانتینر زرد رنگی کشید.
" جونگکوک همین الان بگو اینجا چه خبره!"
کوک از حرکت ایستاد و نگاهی به عقب انداخت. با دیدن باز شدن در کانتینر دوم و محتویات مشابه، آب دهنش رو قورت داد. سمت جین برگشت و شونه‌اش رو بین دستهاش گرفت.
"هیونگ..ببین..ماموریت امشب اضطراری بود و کسی لیست جمع نکرد..پس یعنی اسممون بین سربازهای امشب نیست و کسی هم حرف جانگ رو تا ازلاع ثانوی قبول نداره...اگه.. اگه.."
نگاهی به پشت شونه مرد کرد و با دیدن پراکنده شدن سربازها، آب دهنش رو باری دیگر قورت داد"اگه الان بریم ..اسمی ازمون برده نمیشه ..میتونیم فرار کنی-"
"اون تو چی بود؟"
با سوال مرد نگاهش رو برگردوند و به چشمهاش داد.
"برای چی باید فرار کنیم جونگکوک؟"
کوک مکثی کرد و بازدمش رو بیرون داد
"هیونگ..میدونی که برچسب های گمرکی قلابی ندارن؟"
آب دهنش رو قورت داد"یعنی دارن ولی قابل تشخیصن..اصلا هرکسی نمیتونه این برچسبهارو بزنه..مهر و امضا و اسم خود طرف چاپ شده است آدم اصل و فرع-"
"اون تو چه کوفتی بود جئون جونگکوک!" جین اینبار فریاد زد.
اضطراب و ترس توی لرزش دستهای جئون‌هم مشخص بود.
"او...اون اتیکت ها به اسم.."
آب دهنش رو پست هم قورت میداد
"به اسم جانگ سوجونگ بود!"
چشمهای جین بلافاصله اندازه خودشون رو از دست دادند.
نفسهاش ناخودآگاه تند شده بود. این جزو نقشه نبود. نامجون قرار نبود اینکارو کنه. نقشه رو عوض کرده بود، پس چرا جین رو خبردار نکرد؟
الان پای جین هم گیر بود. چرا خبرش نکرده بود؟
نکنه..!
ترس درونش حالا بیشتر از عملیات رخنه کرده بود. میترسید. خیلی میترسید؛ نه از اینکه پای جونش در میون بود، از این میترسید که داشت بازهم‌تکیه‌گاهش رو از دست میداد!
"باید بریم هیونگ"
کوک با صدای تحلیل رفته‌زمزمه کرد و تن بی‌جون جین رو همراه خودش کشید. هرچقدر دورتر میشدند، صدای فریادهای جانگ و هیاهوی سرباز‌ها کمتر میشد.
بین هزارتوی کانتینرها گیرافتاده بودند.
با رسیدن بین یک دوراهی کوک از حرکت ایستاد. نگاهی به سمت چپش کرد و با دیدن بن بست، خواست نگاهش رو سمت راست برگردونه.
"به به ببین چی شکار کردم!"
با قرار گرفتن اسلحه سیاه‌رنگی روی سرش، نفسش بریده شد.
سریع دست جین رو ول کرد و اون رو عقب‌تر هل داد.
جین با هل داده شدنش، نگاهش رو بالا آورد. تازه متوجه اون دستکش‌های چرم و اسلحه روی سر کوک شد.
فرد قدمی جلو گذاشت و با نمایان کرده اندام کشیده‌اش و نیشخند مرموزش، رعشه به تنشون انداخت
"به شکارچیت سلام کن افسر-"
نگاهش رو ریز کرد و روی اتیکت پسر زوم کرد.
"افسر جودی هاپس*!"
*خرگوشه توی انیمیشن زوتوپیا
خنده کوتاهی از لقب جدیدش کرد.
"وی.."
کوک با صدای تحلیل رفته زمزمه کرد و نفس حبس شده‌اش رو آروم بیرون داد.
"درسته آقا خرگوشه..خوب منو میشناسی!"
"با هی..هیونگم کاری ..نداشته باش" با صدای تحلیل رفته و لرزونش زمزمه کرد و ملتمس به چشمهاش خیره شد.
وی آروم نگاهش رو بالا برد و به جینی که سرجاش خشک شده بود، داد.
"نه نه..با تو کاری ندارم لاکی"
پوزخندی زد"تو مال یکی دیگه‌ای!"
کوک که دید نگاه مرد روی جینه، دستش آروم سمت اسلحه کنار کمرش برد. ولی بین راه با صدای بم‌مرد متوقف شد.
"نچ‌نچ..بیبی داری کارهای بدی میکنی.. دستاتو بیار بالا"
کوک با نزدیک شدن بیشتر وی، آروم دستهاش رو بالا برد. مرد آروم قدم‌هاش رو به جلو برداشت و اندام محکم کوک رو به خودش نزدیک کرد. دست آزادش رو دور کمرش حلقه کرد و گذاشت بینی پسرک از عطر خنک کنار گردنش پر بشه.
کوک به نفس نفس افتاده بود. تاحالا اون رو ندیده بود. از بین اطلاعاتی که برای پرونده بدست میاورد، به یک آیدی برخورده بود که تمام اطلاعات دستگاه رو هردفعه جابه‌جا میکرد!
بینشون جوک مینوشت، جملات رو خراب میکرد. تمام اطلاعات سازمان‌رو زیر سوال برده بود.
مسئولیت این هکر رو به عهده افسرچوی گذاشته بودند ولی کوک شیفته شده بود. شیفته مهارتی که این فرد توی پیچوندن بازی داشت. تو اداره کسی جرعت نداشت از کامپیوترها استفاده شخصی کنه چون اون لعنتی بین اطلاعات اونهارو لو میداد!
همه هفت خبیث صداش میکردند. چون فقط اون بود که لحظه آخر میومد و همه تلاش‌هارو رو با یک حرکت نیست و نابود میکرد!
وی دستش رو آروم حرکت داد و روی باسن پسرک گذاشت.
سوتی زد و اون رو بین انگشتاش گرفت.
"ببین اینجا چی داریم!"
همزمان نیشخندی زد و درست کنار گوش پسر صداش رو کمی بالا برد.
"هیونگ..معامله انجام شد!"
با ته اسلحه‌اش به گردن کوک ضربه زد و اون درجا توی آغوشش بیهوش شد.
آروم‌اون رو روی دوشش گذاشت و قدم عقب برداشت.
جین خشک شده بود. نمیدونست میخواد چیکار کنه. اون کوک رو داشت میبرد. نباید میذاشت، نباید این یکی رو هم ازش میگرفتند.
قدم‌های سستش رو با رفتن وی برداشت و به اون ها سرعت داد. درست قبل از پیچیدنش به سمت راست، سرش روی چیزی فرود اومد.
تپش داشت. تپش آروم قلب بین صدای سوت گوشش گم شده بود. نفسی کشید. عطرش آشنا بود!
بدون بازکردن چشمهاش، سرش رو چرخوند و بیشتر داخل سینه پوشیده شده با پیراهن فرد، فرو برد.
دستهاش رو آروم بالا آورد و دورکمرش پیچید. اون هم متقابلا دستش رو روی سر جین گذاشت.
"جونی.." آروم زمزمه کردو اون رو محکم‌تر چسبید.
"بیا بریم خونه*" نامجون هم متقابلا کنار گوشش زمزمه کرد و بوسه‌ای روی موهاش زد.
*این یکی معروفه:) کی یادشه؟

SE7ENWhere stories live. Discover now