Part Six

113 21 2
                                    

SE7EN
Genre: Criminal, Dram, Smut
Couple: Namjin
Part six
By Agust_P
.
.
Wednesday, July19, 9:37 AM
بازدم مضطربش رو نامحسوس به بیرون فوت کرد و درحالی که پای چپش رو روی پای راستش مینداخت، پرونده کاغذی مدرک رو بین انگشتهاش فشرد.
"به به..ببین کی اینجاست!"
با شنیدن صدای منفور مرد، ناچارا از جاش بلند شد و احترام نظامی گذاشت.
جانگ باهمون لبخند مرموزش'آزاد'‌ی گفت و سمت میزش رفت.
"خب ..افسر کیم مشتاقیم به دیدار..چه خبر؟"
با دیدن پرونده توی دستای پسر، مشتاق زمزمه کرد و روی صندلیش نشست.
جین باری دیگر حرفهاش رو توی سرش چرخوند و با اعتماد بنفس، لبخند ملیحی زد.
"پسرتون عادتهای مستی بدی دارن سرگرد!"
پرونده رو روی میز گذاشت و همزمان زمزمه کرد.
جانگ لبخند مرموزش رو به نیشخند تبدیل کرد و پرونده رو برداشت "اون از اول هم با الکل میونه خوبی نداشت"
ورقه‌هارو برای رسیدن به اطلاعات کنار زد و عینک شفافش رو به چشمهاش زد.
جین نفسی گرفت و روی مبل نشست.
"توی مستی حرف زیادی نزدن ولی بعد از عملیات اونقدرها هم هشیار نبودن که متوجه بشن من توی اتاقم و نباید با تلفنشون صحبت کنند!"
جانگ هنگام خوندن اطلاعات اخمی کرد و پرونده رو کمی پایین آورد "راجبشون مطمئنی؟"
جین با حفظ بودن پاسخ‌ها شونه‌ای بالا انداخت
"اگر به من شک داشتید میتونستید شنود یا حتی دوربین بهم متصل کنید!"
سرگرد بازدمش رو محکم بیرون داد و از جاش بلند شد
"اون قبلا مامور مخفی بوده کیم..از ناممکن ترین جاسازها خبر داره و به محض ورودت به اتاق با چشم میتونست پیداشون کنه!"
جین از غم نامحسوس ته صدای مرد ابرویی بالا انداخت و بدون ادامه دادن بحث، اطلاعات رو یکبار بازگو کرد.
"درکل قربان.. ایشون موقع صحبت با شخصی که طبق اطلاعات افسر هان یکی از زیردستهای نزدیکش به اسم یویو بوده..لو داده که حدودا هفت روز دیگه یک محموله بزرگ برای بارگیری در بندر هانسول دارن و براساس تاکید زیادی که روی  حفاظت از محموله داشتن بنظر از اهمیت زیادی برخورداره!"
سرگرد سرش رو تکون داد و درحال که لیوان آبی از آب سردکن داخل اتاقش میگرفت، اخمش رو نگه داشت.
"از اونجایی که افسرهان و افسر جئون این اطلاعات رو تایید کردن..با نیروهای ویژه صحبت میکنم برای هفت روز دیگه برای عمیات آماده بشن"
قلپی از آبش نوشید و درحالی که قدم‌هاش رو پشت کاناپه جین طی میکرد، زمزمه کرد" راستی..کارت خوب بود افسرکیم..یا.."
نیشخندی زد و سکوت کرد.
قدم‌های آهسته‌اش رو سلانه به سمت جینی بخار اضطراب رو میتونست کنار گوشهاش ببینه، برداشت.
سرش رو کنار سرش قرار داد و آروم زمزمه کرد
"بنظرت چطوره به لقبی که جدیداً توی اداره بهت دادن صدات کنم؟"
مشت جین محکم‌تر از همیشه بود. مطمئن بود مرد فقط میخواست تحقیرش کنه تا با عصبی شدنش، آتو جدیدی بدست بیاره ولی باید تحمل میکرد. قرار نبود نقشه رو بهم بریزه.
"هوم؟"
با نزدیک شدن بیشتر سر مرد به گوشهاش، همچنان به روبه‌رو خیره شد و حرفی نزد. دستهاش شروع به لرزش کرده بودند.
'نامجون تو این شرایط چیکار میکنه؟'
تنها زمزمه توی سرش این بود. میخواست از روش رئیسش پیش بره!
"میدونی بهت چی میگن افسرکیم؟"
کف دستش داشت عرق میکرد.
'سکوت'
نفس های آرومش که روبه تند شدن رفته بود رو داخل سینه‌اش نگه داشت. سکوت میکرد. "نه قربان"
جانگ نیشخند زد و درحالی که روی دوش پسر ضربه میزد، زیرلب زمزمه کرد"افسرهو*!"
*Hoe: به معنی هرزه‌
.
.
'میدونی بهت چی میگن افسرکیم؟'
فشار انگشتاش دور لیوان بیشتر شد و نفسهای تندش بقدری داغ بود که پوست دستش رو میسوزوند.
'نه قربان'
صدای لرزون پسر، فشار انگشتاش رو بیشتر میکرد.
'افسرهو!'
زمزمه ریشخند زنان مرد توی صدای شکستن لیوان گم شد.
لیوان نیمه پر شراب توی دستای نسبتا بزرگ نامجون درهم شکسته بود و تنها صدای چکه چکه کردن مایع سرخ رنگ روی سرامیک سفید رنگ به‌گوش میرسید.
"میخوای باهاش چیکار کنی؟"
دستش درحال لرزیدن بود. از شدت عصبانیت میتونست همین الان راه بیوفته و دست اون‌بچه رو بگیره از اون اداره لعنتی دور کنه، یک گلوله هم حرام جانگ!
بی توجه به دست درحال خونریزیش، در جواب، عصبی زمزمه کرد. "چرا از دوست پسرت نمیپرسی؟"
نگاه داغ شده‌اش رو بالا برد و به نگاه بی حس هوسوک دوخت
"بنظرت باهاش چیکار کنم هوسوک شی؟"
جی بی‌خیال شونه ‌ای بالا انداخت و چرخی به راکش داد
"هرکاری!..فقط نکشش..برادرم هنوز عروسی نکرده"
قلپی از نوشیدنیش خورد و نیم نگاهی به یونگی انداخت.
مرد متقابلا به هوسوک چشم‌دوخت و نیشخندی زد.
"میدونی که اجازه 'هرکاری' رو به نامجون دادن..ریسک بزرگیه؟"
جانگ نیشخندی متقابل زد و زبونش رو روی لبهاش کشید.
"اون مرد لایق مرگ نیست!"
نامجون پایه شکسته لیوان رو رها کرد و اون رو به قطرات سرخ روی سرامیک اضافه کرد. بی توجه به خونریزی دستش، از جاش بلند شد. درحالی که نیشخند میزد، سمت بار کوچیک کنار اتاقش رفت.
"جیمین شی..به بچه ها بگو آماده شن. برنامه عوض شد"
درحالی که دست خونینش رو به دور لیوان شفاف جدیدی میپیچید، با دست دیگرش بطری یاقوت سرخ رو بالا آورد.
"امشب محموله رو انتقال میدیم!"
جیمین درحالی که آیپدش رو روشن میکرد، ازجاش بلند شد
"چشم قربان"
"و درضمن.."درحالی که لیوان نیمه پر رو بالا می‌آورد، به نقش بی نقص خون سرخ رنگش روی لیوان و نمای شراب پشتش زل زد.
"حواست باشه..جانگ حتما از این قضیه باخبربشه!"
پوزخندی زد و بی توجه به احترام جیمین و خروجش از اتاق، قلپی از گیلاسش نوشید. عطر ترش و طعم تلخش وجود داغ کرده‌اش رو کمی آرومتر کرد.
"با پسره قراره چیکار کنی؟"
با زمزمه آروم هیونگش، لیوان رو پایین آورد و قدم هاش رو سمت پنجره سرتاسری دفترش، طی کرد
"پسره؟"
یونگی بی حوصله پوفی کشید و تکیه‌اش رو از کتابخونه گرفت
"افسرجان عزیزت!"
نامجون نیشخندی زد و درحالی که تکونی به لیوان میداد، به منظره شهر چشم دوخت
"مطمئناً کاری که شما کردین، نیست!"
هوسوک اخم غلیظی کرد ولیوانش رو روی میز گذاشت.
"پس چی؟"
با سکوت نامجون، کمی خودش رو جلو کشید و عصبی ادامه داد "اونو آوردی توی محدوده خودت...جزئی از خانوادت حسابش کردی و سعی داری ازش محافظت کنی.."
صداش کمی تحلیل رفت "این چه فرقی با کاری که ما کردیم داره؟"
نامجون که حالا کمی توی دست زخمیش احساس بی حسی میکرد، سمت میز برگشت و لیوان رو روی اون گذاشت.
"اون از همه چیز خبرداره هوسوک"
دستمالی برداشت و درحالی که خون روی دستش رو پاک میکرد، ادامه داد
"میدونه داره وارد چه خانواده‌ای میشه...میدونه داره به کی کمک میکنه و به چه کسی تکیه کرده!"
یونگی نیشخندی زد و خودش رو کنار معشوقه‌اش جا داد
"همه‌ی اینایی که گفتی برای تو آخرش مرگه!"
نامجون درحالی که سرش رو به نشانه تایید تکون میداد، پوزخندی زد"درسته.."
نگاهش رو به لیوان خونین روی میز دوخت
"ولی اون خوش‌شانس‌تر از مرگه!"
.
.
Wednesday, July19, 5:07 PM
"تیم تجسس ۱،۲ آماده باشید..افسرهان نیروهای ویژه رو حالت آماده باش قرار بده!"
با خروج ناگهانی سرگرد از اتاق و فریادش، با تعجب سرش رو بالا برد و نگاهی به اطراف انداخت.
همه با شنیدن فریاد مرد، از جاشون برخاستند و درحالی که بصورت خودکار، جلیقه ضدگلوله و اسلحه‌هاشون رو آماده میکردند، هرج و مرج بزرگی رو در اداره به راه انداختند.
با دیدن جونگکوک درحالی که جلیقشو میپوشید، چیزی رو داخل لپتاپ بررسی میکرد، سمتش رفت.
"هی کوکی..چیشده؟"
کوک با بستن بند کنار لباسش، نگاهش رو به هیونگش داد
"عملیات لو رفته..کیم داره محموله رو الان حرکت میده!"
جین با شنیدن این خبر، اخمی کرد و خودش رو عقب کشید. این جز نقشه نبود. نامجون بهش گفته بود تاریخ حرکت شیش روز دیگست!
عصبی موبایلش رو درآورد و با پیدا کردن شماره موردنظرش، قدم‌هاش رو سمت خروجی برداشت.
"کیم سوکجین!"
با صدا شدنش، سریع گوشی رو پشتش قائم کرد و سمت سرگرد برگشت.
جانگ درحالی که کتش رو میپوشید، اخم غلیظی کرده بود
"تو همراه ما میای!"
جین درحالی که با فشردن گوشی بین انگشتهاش سعی میکرد، از لرزششون جلو گیری کنه، قدمی جلو گذاشت
"اما قربان-"
"همین که گفتم!"
با رد شدن مرد از کنارش بازدمش رو محکم بیرون داد.
شرکت تو ماموریت اضطراری یعنی عجله.
شرکت تو ماموریت اضطراری برای باند کیم یعنی تیراندازی.
یعنی اضطراب، استرس و مرگ!
جین مطمئن بود قراره امروز اخرین روز زندگیش باشه.
"من اینجام بیبی"
با شنیدن صدایی توی گوشش، سرش رو سریع بالا آورد.
توهم زد؟
"جینی..صدامو میشنوی؟"
لرزش به اندامش افتاد. خودش بود. با یادآوری شنود توی گوشش، زیرلب آروم زمزمه کرد"آر..ره"
"خوبه..مضطرب نشو و آروم باش. فقط با جریان پیش برو من حواسم هست"
جین بدون اهمیت به اینکه نامجون نمیبینه سری به نشانه تایید تکون داد.
"اگه درگیری صورت گرفت..برگرد تو ماشین "
بعد حرفش صدای تیک جا رفتن چیزی هم به گوش جین رسید.
چیزی مثل ماشه تفنگ!
"فهمیدی؟"
"بله" زیرلب زمزمه کرد و نفسی کشید.
نگاهی به دستای شل شده دور موبایلش انداخت و با دیدن سکونشون، لبخند محوی زد. دیگه نمیلرزید!
"هیونگ بیا اینو بپوش"
با صدای کوک، سرش رو بالا آورد و اون رو درحال درآوردن جلقیه ضدگلوله‌ای از داخل بسته دید.
با  یادآوری عملیات و تیراندازی های احتمالی، جلیقه رو از دست پسر گرفت. حتی فکر کردن به اسلحه و صدای تیر هم میتونست ضربانش رو نامنظم کنه.
"اینم همراهت باشه.."
با دیدن هفت تیر سیاه رنگ توی دستای پسر، چشمهاش گرد شد.
"ا..اما..من..تیراندازی ..بلد..نیستم"
لرزش دستاش دوباره شروع شده بود. جلیقه بین انگشتاش درحال خیس شدن بود.
کوک با شنیدن این حرف، اسلحه رو پایین آورد و اون رو توی غلاف لباسش گذاشت.
"ولش کن..عیبی نداره"
با دیدن قیافه ناراحت شده هیونگش، دستش رو بالا آورد و روی شونه‌اش گذاشت.
"هیونگ..اصلا عیبی نداره..تو بدون اسلحه خیلی مفیدتری!"
نگاهش رو بالا آورد و به لبخند و چشمهای مهربون دونسنگش دوخت. متوجه منظورش شد. جین قبلا بدون تفنگ هم یکبار جون پسر رو نجات داده بود. همین لبخند به روی لبهای خودش میاورد.
~~
"به هیچ عنوان از جاتون جم نخورید!"
با داد بلند پلیس کنارش، اخمی کرد و نگاه عصبیش رو به سربازهای سیاه پوش در حالت تدافعی، دوخت.
توی چشماشون ترسو میدید. اسلحه بین انگشتاشون میلرزید.
میخواستند با چندتا تیر هفت‌تیر و سپر پلاستیکی توی دستاشون جلوی چی‌رو بگیرن؟
لبه یونیفرم شب‌رنگش رو بین انگشتهای عرق کرده‌اش گرفت و با شنیدن صدای تیکاف گوشخراشی، نگاهش رو به انتهای جاده داد.
ماشین سیاه رنگ و بزرگی با سرعت سرسام‌آوری به سمتشون می‌اومد.
جین از دور هم سر اسلحه‌های غول‌آسای بیرون از پنجره رو میدید.
"هیچ کس از جاش تکون نمیخوره!"
با داد دوباره اون پلیس، نگاهش رو به سربازای صف کشیده دوخت‌. میمردند. قطعا میمردند.
لرزش بدنش داشت دیوونش میکرد. دلش به حال اون‌ها میسوخت. میخواست برگرده تو ماشین. میخواست دورشه قبل از اینکه از تنگی نفس خفه شه!
"سروان..اونا از رومون رد میشن..بذاری-"
"همین که گفتم جئون سرجات وایسا!"
به سمت صدای پسر برگشت و با دیدن نگاه درشت و ترسیده‌اش دلش ریخت. لبهای نازکش سفید شده بود و چشمهای خرگوشیش حتی پشت اون کلاه عینک دار بزرگ هم‌مشخص بود.
دودل بود.
دیگه نمیتونست برگرده تو ماشین.
نگاهش رو به ماشین درحال اومدن دوخت و درثانیه به پشت کاپرای راهنمایی رانندگی رفت.
با برداشتن گرب* به سمت کناره جاده رفت. کمی از سربازها فاصله گرفت. داشت به ماشین درحال اومدن نزدیک میشد.
"بهش فکر نکن...فکرنکن..فکرنکن"
زمزمه‌های زیرلبش فقط به گوش خودش میرسید.
با دیدن نزدیک شدن پلیس و شلیک گلوله، سرجاش خشک شد.
"گوش نده.."
اشک از گوشه چشمش افتاد. دلش میخواست دستاش رو بذاره روی گوشهاش و فریاد بزنه "گوش نده لعنتی گوش نده"
زیرلب با صدای بلند گفت و با شنیدن برخورد تیر به سپر نانویی، نگاهش رو برگردوند. با دیدن سرباز افتاده رو زمین، نفسش قطع شد.
'آپاا'

'فرار.. کن جینی'
درثانیه چشمهاش رو بست و دستهای یخ زده‌اش رو تکون داد. میتونست اون میتونست انجامش بده فقط نباید گوش میکرد. نباید به هیچ‌چیزی فکر میکرد.
درثانیه، زنجیر اصلی گرب رو کشید و اون رو روی آسفالت پهن کرد.
بدن لرزونش رو سریع عقب کشید و چشمهاش رو آروم باز کرد.
ماشین سیاه رنگ جلو اومد و قبل اینکه برای نرفتن روی میخ ها تلاشی بکنه، زنجیر دور لاستیکش پیچیده شد و سرعتش رو کم کرد.
"برید کنار!"
با داد بلند سربازی، همه از روی جاده کنار رفتن و ماشین غول پیکر ناگهان پشتکی زد و با سقف روی زمین افتاد.
نفسی کشید و پاهاش شل شد.
روی زمین زانو زد و بازدمش رو محکم ببرون داد. تونسته بود.
"آفرین جینی..آفرین"
زیرلب زمزمه کرد و لبخند محوی زد.
"افسر؟"
نگاهش رو بالا برد و به سرباز سیاه پوش چشم‌دوخت.
همون بود. لبهای نازکش براق تر شده بود و چشمهای درشتش حالا بدون کلاه بیشتر خودنمایی میکرد.
نگاهی به دست جلو اومده‌اش  انداخت و با گرفتن اون خودش رو بالا کشید.
"کیم هستم"
پسرک لبخندش رو بزرگتر کرد و دست مرد رو فشرد.
"منم جئون هستم..جئون جونگکوک"
جین لبخند محوی زد و با چشم براندازش کرد. بنظر حالش خوب میومد."حالت خوبه؟..زخمی نشدی؟"
جونگکوک کیوت طور سرش‌رو به چپ و راست تکون داد
"نه به لطف شما حالم کاملا خوبه"
جین لبخند محوش رو کمی بزرگتر کرد و سرش رو تکون داد.
"کاری نکردم..وظیفه بود"
با درخشیدن سوالی توی سرش، با تردید اون‌رو بیان کرد.
"میگم..اگه این کارا .."
اشاره‌ای با دستاش به ماشین خلافکارا زد و ادامه داد
"خطرناکه و خوشت نمیاد..چرا انجامش میدی؟"
کوک لبهای گرد شده‌اش رو تکون داد و 'س' بامزه ای زد.
"راستش من برای آموزشی تو تیم ویژه بودم ولی یهو امروز بخاطر کمبود نیرو..مارو آوردن"
مکثی کرد و لبخند خرگوشی زد
"ولی انتقالی گرفتم قراره برم بخش تحقیقات..اونجا دیگه از این چیزا خبری نیست"
خنده کوتاهی کرد و جین متقابلا لبخندی بهش زد.
"خوبه موفق باشی"
کوک هم محترمانه کمی خم شد "ممنونم..اوه"
با دیدن شخصی حرفش قطع شد و احترام نظامی گذاشت.
نگاه جین به کناره رفت و با دیدن فرد کت و شلوار پوشی که  حتی از طرز راه رفتنش هم میشد به مقامش پی برد، لبخندش رو جمع کرد.
"خوش آمدید قربان!"
با رسیدن مرد و زمزمه 'آزاد'‌اش به حالت عادی برگشت و با لبخند جین رو نشون داد.
"ایشون افسرکیم هستن قربان..همون کسی که مظنونان رو دستگیر کرد"
مکثی کرد و زیرلب ادامه داد" جون ماروهم نجات داد.."
جین لبخند محوی زد و دستس رو جلو برد
"خوشوقتم جناب"
با دیدن کارت کاربری دور گردنش، بعد از مکثی ادامه داد
"جناب سرگرد!..افسرکیم سوکجین هستم"
مرد با چشمهای نافذش سرتاپای پسر رو بررسی کرد و دستش رو جلو برد"منم خوشوقتم افسر..جانگ هستم"
نیشخند خطرناکی زد که رعشه به دل جین انداخت
"جانگ سوجونگ!"

*گرب چندتا زنجیره که روش میخ داره، وقتی پهنش کنی مثل تله عمل میکنه و به محض رفتن چرخ روش، میخ سوراخش میکنی و زنجیر مثل آهنربا دورش میپیچه.

SE7ENOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz