(تهیونگ)به گارسون سفارشمون رو گفتم و برگشتم سمت کوکی خواستم چیزی بپرسم که سر صحبت رو باز کنم که کوکی زود تر از من دست به کار شد..
*هیونگ میشه از این به بعد همش بیایم اینجا؟
یعنی خب آخه من تنهایی دوست ندارم جایی برم مخصوصا اینجا به این قشنگی برا همین گفتم.. *خجالت کشیدن...راستش واقعا انتظار همچین حرفی رو ازش نداشتم ولی خب کی بدش میاد با این خرگوش که اینجوری خجالت کشیده اونم سر یه چیز کاملا عادی نیاد اینجا ها؟ برا همین جواب دادم.. :
_ حتما کیوتی.. از این به بعد بیشتر میایم..
(جونگ کوک)
بهم گفت کیوتی؟ یعنی من کیوتم؟.. کراشم بهم. گفت کیوت ؟چرا زندم؟ نکنه مردم و اینجا بهشته.؟
قلب : چه عجب.. یه بار درست شنیدی... آره بهت گفت کیوتی
مغز : لازم به ذکره که اینجا زمینه نه بهشت و تو الان جلو کراشت کیم تهیونگ نشستی و عین لبو سرخ شدی
تا خواستم جواب هیونگ رو بدم سفارش هامونو آوردن و واستا ببینم.. اون برام شیرموز سفارش داده؟
از کجا می دونست شیرموز دوست دارم؟ با چشمایی که ازش قلب میبارید سوالمو پرسیدم... چیه خب من عاشق شیرموزم...
_هیونگ از کجا می دونستی شیرموز دوست دارم؟
*خب راستش یه چند باری تو حیاط دیده بودمت که پاکت شیرموز دستته گفتم حتما دوست داری دیگه... دوست داری.؟
اگه نداری بگو یه چیز دیگه سفارش می دم...یعنی اون انقدر حواسش به من. بوده.؟... واییییی الان از ذوق میمیرم..
_نه نه من عاشق شیرموزم مرسی هیونگیییییی
(تهیونگ)
خداروشکر درست فهمیده بودم و اون عاشق شیرموزه ولی وقتی بهم گفت مرسی هیونگی اون لبخند آخرش خیلی شیرین بودددد الان از دست این بچه مرض فند میگیرم...
(نویسنده)
بقیه ی مدت رو بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شدن و وقتی تموم کردن بلند شدن که برن و تهیونگ حساب کرد وقتی اومدن بیرون جونگ کوک گفت :
*هیونگ ولی دفعه ی بعدی من باید حساب کنما گفته باشم
_باشه کیوتی دفعه ی بعدی تو حساب کن.. الانم. بیا سوار شو برسونمت
*آ نه نیاز نیست خودم می. رم دیگه مزاحمت نمی. شم هیونگ
_کیوتی تو هیچ وقت مزاحمتی برای من نداری الانم سوار شو
جونگ کوک باشه ای گفت و سوار شد... آدرس روبه تهیونگ داد و بعد چند دقیقه رسیدن جلو در خونه ی کوک..
*هیونگ بازم ازت ممنونم خیلی خوش گذشت و مرسی که منو رسوندی
_خواهش می. کنم کیوتی.. کاری نکردم که
بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شد و رفت داخل خونه... تهیونگ هم. به سمت خونه ی خودش رانندگی کرد....
حالا هر دو تو خونه هاشون و رو تختشون دراز کشیده بودن و به روز فوقالعاده ای که با هم داشتن فکر می کردن... انقدر فکر و ذوق کردن که بالاخره خوابشون برد....
های.. من برگشتم... اینم پارت جدید... دوسش داشته باشید احتمال چصدستی بالاست ❤️❤️🍭🍭🙂
YOU ARE READING
Secret love🤫💛
Adventureجئون جونگ کوک 19 ساله هیچ وقت فکرشو نمی کرد با عوض شدن دانشگاهش زندگیش به اینجا برسه. کاپل ها : اصلی : تهکوک فرعی : یونمینسوک. نامجین