1_اولین دیدار!

91 20 6
                                    

آفتاب صبحگاهی از ویترین بزرگ کتابخونه، به داخل می‌خزید و فضای اونجا رو روشن می‌کرد. قفسه های کتاب تمام دیوارها رو پوشونده بودن و نور خورشید هم کمکی به پنهان کردن کهنگی و نم گرفتگی دیوارها نمی‌کرد. گوشه‌ی سالن راه پله‌ی پیچ در پیچی به
سمت طبقه ی بالا می‌رفت و این دوقسمتی بودن کتابخونه رو نشون می‌داد. هرچند همه چیز کهنه و قدیمی بود اما اون محل هنوز زیبایی خودش رو داشت.

پسر کتابدار سفید پوش، درحالی که پشت پیشخوان چوبی واقع شده در قسمت شمالی کتابخونه، روی صندلی کهنه‌ش نشسته و پاهاش رو روی سطح پیشخوان گذاشته بود، با مداد بین انگشتهاش بازی می‌کرد و صفحات کتاب قدیمی توی دستش رو ورق می‌زد. موهای مشکی رنگ بلندش رو پشت سرش جمع کرده بود و دستش که مداد رو نگه داشته بود، مرتب بالا می‌اومد تا زیر جملات زیبای کتاب خط کمرنگی بکشه
تا بعدا دوباره اونهارو بخونه.

کتابخونه مثل همیشه سوت و کور بود و فقط سر و صدای حرف زدن چندنفر از توی کوچه به گوش می‌رسید. هرچند همون سر و صدا هم کمی بعد قطع شد و در چوبی کتابخونه با شدت باز، و به دیوار کنارش
برخورد کرد. مداد از بین انگشتهای پسر کتابدار افتاد و نگاهش رو به در دوخت. سه مرد درشت هیکل با لباسهای سورمه ای رنگ که مشخصه‌ی طبقه‌ی حکومتی بود، به ترتیب وارد شدن و در رو پشت سرشون به هم کوبیدن و بستن. تعجب آور بود که مامورین دولتی،
اینجا چی میخواستن؟

یکی از اون مردها جلو اومد و با نزدیک شدن به پیشخوان صدای پسر کتابدار شنیده شد.
_ صبح به‌خیر قربان. به کتابخونه‌ی مین خوش آمدید، چه کمکی از دستم ساخته‌ست؟
مشخصا پسر اخم کرده بود. جئون جونگکوک از وجود افراد دولتی توی کتابخونه ناراضی بود چون اونها بوی دردسر می‌دادن. مرد هم انگار از نگاه خصمانه‌ی جونگکوک و لحن طلبکار اون، خوشش نیومد پس مشتش رو روی پیشخوان کوبید و با دندون های چفت شده، مبارزه طلبی کرد.
_ می‌دونم همه‌ی آتیشا از گور این کتابخونهی لعنتی بلند می‌شه، خیلی وقته تورو زیر نظر دارم. یا میگی اون موش های کثافط توی کدوم سوراخی قایم شدن یا تو و این کتابخونه رو با هم آتیش می‌زنم‌.

جونگکوک با اخم روی پیشخوان خم شد تا جواب خزعبالت مرد دولتی رو بده، هرچند نمی‌تونست توی چشمهاش نگاه کنه و بگه "این یاوه گویی ها رو برای خودت نگه دار" و بعدش مجازات نشه، اما می‌تونست با طعنه کارش رو راه بندازه .
_هی مرد داری خیلی تند می‌ری، قبلش بهم بگو چرا قراره توی آتیش بسوزم؟ چون کتابخونه‌مون موش نداره؟
مرد اما این‌بار یقه‌ی پیراهن سفید جونگکوک رو توی مشتش گرفت و محکم تکونش داد.
_می‌دونم این اطرافن، تو کارگر پست چطور...

اما قبل از به پایان رسیدن حرفش، پسرکی بالای راه پله‌ی مارپیچی کنار پیشخوان ظاهر شد و سراسیمه از پله ها پایین اومد. از صورت پف کرده و موهای ژولیده‌ی فندقی رنگش پیدا بود که با صدای اونها از خواب پریده، تا حالا درحالی که ژاکت بافت خاکستری رنگش روی
تیشرت گشاد سفیدش، از شونه هاش آویزونه، و شلوارک بلند تا روی زانوش لق می‌خوره، با پاهای برهنه روی پارکت چوبی قدم بگذاره و مانع دعوای اون دو بشه.
+جونگکوک، اینجا چه خبره؟
جونگکوک دست مرد رو از یقه‌ش جدا کرد و با اخم به اونها خیره شد. نگاه های اون مردها روی پاهای سفید هیونگش، اون رو اذیت میکرد. پس سعی داشت زودتر قضیه رو حل کنه و از کتابخونه بیرون بندازتشون.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 12, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Dernière danseWhere stories live. Discover now