آلفای قصه ها

3.1K 723 160
                                    

سوار بر اسب شب مانندش به سوی دشت یاس می تاخت ، از یونگی شنیده بود که آن امگا صبح های زود به آن دشت میرود و چند ساعتی رو در آنجا سپری میکند ،

ان آلفای کله شق و لجباز حتی سعی نکرده بود امروز بهترین لباسش را بپوشد و مانند همیشه همان لباس چرم و خز سیاه رنگ خود را پوشیده بود و موهای بازش رو به دست باد وحشی سپرده بود ،

به نزدیکی چاه که رسید از اسب پایین آمد و پیاده به سوی چاه رفت ،
هیچ امگایی آنجا دیده نمیشد ،
ریشخندی زد ،
اون یونگی گور به گور شده حتما سرکار گذاشته بودش !

_اینجا هیچ خری بال نمیزنه !

زیر لب زمزمه کرد و با حرص لگدی به گل های جلوی پایش زد که سر چنتا از اون ها کنده شد و به جلو پرتاب شد ،

_دلت از یه جای دیگه پره چرا سر گل بیچاره خالیش می‌کنی ؟

صدایی لطیف اما محکم و رسا از پشت سرش شنید ،
چه عجیب !!
دل آلفا با شنیدن همون صدا لرزید !
مگه میشه یک صدا بیاد و روح آدم رو نوازش کنه ؟

_چرا خشک شدی؟ نکنه نمی‌شنوی ؟

لعنت!
چرا دست و پاش رو گم کرده بود ؟؟
شبیه آلفا های نوجوون که برای اولین بار شق میکنن شده بود !

نهیبی توی سرش به خودش زد و با همون چهره پر غرور و بی خیالش به سمت صدا برگشت ،

اوه !
نه واقعا اوه !!
آلفا ضربان قلبش رو توی سرش حس‌ میکرد ،
سرش نبض میزد یا قلبش از شدت شوک رفته بود توی سرش ؟
چرا چرت و پرت میگفت ؟

توی وجودش از دیدن اون همه زیبایی جنگی عظیم تر از جنگ های قبیله ای بر پا شده بود ،
اما صورتش همچنان خشک و‌خشن به امگای مقابلش نگاه میکرد ،‌

امگا چرخی به چشم هایش داد و دوباره روی زمین کنار گل ها نشست ،

_چرا انقد عجیب غریب میزنی ؟

دوباره سکوت

خدای من موهای قهوه ای زیباش ،
پوست گندمی و درخشانش ،
لباس های مردونه و زیبایی از جنس پارچه های خنک بهاری پوشیده بود که به طور دلچسبی به دل آلفا می‌نشست ، همین که امگای رو به روش سعی نمیکرد خودش رو ظریف نشون بده برای آلفا لذت بخش بود ،
اون از امگاهایی که برای جلب توجه اش لباس های باز و بدرد نخور میپوشیدن بیزار بود ،

امگا که از نگاه های خیره آلفا عصبی شده بود ، فریادی کشید

_چه مرگته ؟ چرا مثل بز زل زدی به من ؟

آلفا ابرویی بالا انداخت ،
مثل اینکه باید به این جوجه امگا حالی میکرد چطوری با یک آلفا برخورد کنه ،

_هه! تو دیگه چه خری هستی ؟

امگای زودجوش دوباره از جاش بلند شد و به سمت آلفا یورش برد ،

Jasmine |✓Onde histórias criam vida. Descubra agora