امگای قصه ها

4.7K 772 134
                                    

جاسمین (jasmine)💜 :یه دنیای بنفش ، درست مثل رنگش خاص و فوق العاده جذاب .

°°°°°°°°°°

صدای سم دو اسب توی دشت طنین انداز می شد ،
آفتاب در حال غروب باریکه های نور زیبایی به روی آلفا و اسبش می تاباند ،

آلفای بزرگ مانند کوهی به روی اسب نشسته بود و با چشمان پر از غرورش به اطراف نگاه میکرد ،

موهای مشکی و موج دارش با هر حرکت اسب به روی باد می رقصید و ابهت مرد رو بیش از پیش میکرد ،

هر بازویش مانند کوهیاری تلاش می‌کرد تا آن تکه پارچه رو بشکافاند و به سوی آسمان ها سر بکشد ،

چه زیبا آن تکه خز سیاه رنگ به روی شانه هایش جا خوش کرده و چه زیباتر آن کمربند چرمی که به دور کمر تراشیده مرد پیچانده شده ،

چشم های قهوه ای مرد در دشت چرخی خورد و به روی چاهی که با تکه های سنگ اطرافش پوشیده شده بود زوم شد ،

صدای خنده تمسخر آمیزش توی دشت پیچید و مرد دیگر از روی تاسف سری تکان داد ،

_یونگی ! باورم نمیشه این همه راه منو‌کشوندی اینجا برای این چاه !

مرد بزرگ تر چشم هاش رو چرخی داد

_ بزرگ شدی ، برای خودت آلفای قبیله شدی ولی هنوزم احمقی !

_من احمقم؟ تو‌ من رو کشوندی توی خاک دشمن تا فقط یه چاه با چنتا گل نشونم بدی !

یونگی دستی به روی پیشانیش کشید و با لحن کلافه ای گفت

_آه پسر ، اینجا دشت گل یاسه ! چطور داستان هایی که از این دشت زبون به زبون می‌چرخه رو نشنیدی؟

آلفا پوزخندی زد و از گوشه چشمش نگاهی به مرد بزرگ تر انداخت

_منظورت همون داستان های خاله زنک امگاهاس؟

یونگی چشم غره ای رفت و از اسبش پیاده شد و به سوی چاه رفت ،

_میگن آخرین فرزند امگای رییس این قبیله هر روز میاد اینجا و از این چاه آب برمیداره و ساعت ها کنار این گل ها میشینه و با طبیعت حرف میزنه ،

صدای دوباره پوزخند آلفای مغرور شنیده شد ،

_پس طرف‌ کم داره !

یونگی کمی آب از چاه کشید بالا و با شنیدن حرف آلفا به سرعت به سمتش برگشت و با فریاد گفت

_چی؟خل شدی؟ میگن انقدر زیبا هست که هیچ آلفایی خودشو در حدش نمی‌بینه تا نزدیکش بشه !

برگشت سمت چاه و مشتی آب به صورتش زد تا کمی حالش جا بیاد و حرفش رو ادامه داد

_میگن موهاش مثل ابریشم میمونه ! توی نگاهش درخشندگی ماه پنهون شده ، لطفات و ظرافت از حرکاتش می‌باره ! صداش به زیبایی صدای فلوته!

Jasmine |✓Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang