2. اشباحی که تردید می‌کنند

186 50 87
                                    

«مردم معمولاً هدف اصلی آتش را فراموش می‌کنند: نه فقط نابود کردن، بلکه همینطور تمیز کردن. در پی آتش‌سوزی جنگل، گفته می‌شود گیاهان به طور معمول قوی‌تر از پیش خواهند رویید. در جهان قدیمی، آتش گیاهان مرده را پاک می‌کرد تا دشت تازه‌ای بروید. گاهی، برای رسیدن به چیز جدیدی، اول باید قدیمی را سوزاند.»

-گزیده‌ای از نوشته‌های شوگا، رهبر شورش زیرزمینی

__

یک سپتامبر بود و تهیونگ روی پشت‌بام یک ساختمان زیر بارون توی خودش جمع شده و دولا شده‌بود. تمام هفته درحال باریدن بود، و به خاطر داشت، روزی روزگاری، داستان‌هایی شنیده‌بود درباره اینکه چطور باران مورد استقبال بود. به رشد و نمو کمک می‌کرد، بقایای آغازین دنیای قدیمی اینطور فکر میکردن. دشت‌ها و چمن‌زارها و پوشش گیاهی که 63% کشور رو تشکیل می‌داد رو بر می‌گردوند، اگر به آمار و احتمالات می‌شد اطمینان کرد.

اما هیچی تغییر نکرده‌بود. زمین هنوز تقریباً همه چیزهایی که درونش کاشته می‌شد رو می‌کشت. الان مزارعی وجود داشت -کمپلکس‌های بزرگی که هرچیزی از دستشون بر می‌اومد انجام می‌دادن تا غذا و بقیه جانداران مورد نیاز رو به ثمر بیارن- اما هنوز دشوار بود. و اگر پوسترهای دولت رو باور کنی، این تقصیر تهیونگ بود. هرکسی که با ژن سرکوب‌شده به دنیا می‌اومد. کسانی که با قدرت‌های عجیبی متولد شده بودن که زمین رو بر علیه‌شون کرد.

جزئیات نامعلوم بودن. گزارشات مفقود شده‌بودن. هیچکس نمی‌دونست دقیقاً چطور مارک‌شده‌ها دنیای قدیمی رو نابود کردن، فقط این کارو کردن.

اما این یا بارش دوباره بارون مهم نبود. چیزی که اهمیت داشت این بود: یک سپتامبر بود.

یک سپتامبر بود و تمام قلبش داشت در سینه می‌سوخت. این پشت‌بام یک زمانی خاص بود، سال پیش. یکی از بلندترین ساختمان‌های منطقه بود و قفلش همیشه شکسته‌بود، یعنی آسون بود که دزدکی بیای این بالا و یه منظره از کل شهر -تا آسمان خراش‌های نورانی منطقه یک- داشته‌باشی.

جونگکوک عادت داشت لبه پشت‌بام بایسته، دستاش رو باز کنه و باد توی موهاش بپیچه.

بیا پایین، تهیونگ بهش اصرار می‌کرد، نگران می‌شد. قبل اینکه بیفتی.

جونگکوک از روی شونه‌اش بهش لبخند می‌زد، با بینی چین خورده‌اش و دندون‌های خرگوشیش. قرار نیست بیفتم.

ولی تهیونگ باز هم عقب می‌کشیدش، انگشتاش روی ژاکت وصله‌دوزی شده‌اش چنگ می‌شدن و اونا در عوض همدیگه رو می‌بوسیدن -دستاش توی موهای جونگکوک می‌رفت درحالی که جونگکوک کمرش رو بین انگشتاش می‌گرفت. اونقدر همدیگه رو می‌بوسیدن تا از نفس بیفتن، تا وقتی که ریه‌ها و خون تهیونگ به سوزش می‌افتادن، اما هیچ‌وقت فراتر نرفتن. چیز آرامش‌بخشی بود -صمیمیتی که این بیرون کم پیدا می‌شد، جایی که هر زمستون دوجین دوجین جنازه‌ها رو با گاری می‌بردن و مردم بدون خبر ناپدید می‌شدن.

Leave the Ruins Where They FallWhere stories live. Discover now