9. دندان تیز کردن

105 19 23
                                    

⚠️قسمت جونگکوک اشاراتی به تعرض و آزارهای گذشته داره، ممکنه خوشتون نیاد⚠️

__

«بیانیه­‌ای از شاه جدید: زمستان بیشتر از چیزی که توقع داشتیم به گلخانه­‌ها صدمه زده‌است و منابع به کمترین میزان خودشان در کل تاریخ رسیده­‌اند. قانونی که فوراً اجرا خواهد شد، تمامی شهروندان مارک­‌شده روزانه به جای سه تا، یک کارت جیره­‌بندی دریافت می­‌کنند و روزانه هر خانوار فقط حق استفاده از دو کارت را دارد. دزدی یا قاچاق غیرقانونی کالا منجر به محکومیت فوری، صرف نظر از وضعیت تعداد خطوط، خواهد شد. برای شهروندان عادی مناطق میانی و بیرونی، کوپن­‌های جیره­‌بندی به سه تا کاهش خواهند یافت. بابت این مقادیر ناگوار عذرخواهی می­‌کنیم، اما اگر با هم کار کنیم، پادشاه باور دارد که همه از زمستان جان سالم به در خواهیم برد و خرمن محصولات بهار را درو خواهیم کرد.»

-گزیده­‌ای از برنامه رادیویی دولت به تمامی مناطق در وسط "زمستان قحطی­‌زده."

__

یک سال پیش

احساس می­‌کرد شکمش می­‌خواست خودش رو بخوره، که فکر می­‌کرد احتمالاً واقعاً همینطوره. قبلاً هم گرسنگی کشیده‌بود، تمام زندگیش گرسنه بود، اما هیچ‌وقت اینطوری نبود. اونقدر گرسنه که به زحمت می‌تونست حتی درست فکر کنه، اونقدر گرسنه که به حدی ضعیفش کرده بود که چیز ساده­‌ای مثل ایستادن و راه رفتن توی آپارتمان خیلی سخت بود. فکر می­‌کرد شاید همشون قرار بود بمیرن. یک شب، روی تشک کنار هم توی خودشون جمع می­‌شدن و گرسنگی و سرما توی خواب جونشون رو می­‌گرفت. که خب راستش، با وجود چیزهای دیگه، راه وحشتناکی برای مردن به نظر نمی‌رسید. خیلی خیلی راه­‌های بدتری برای مردن وجود داشت.

"ما نمی­‌میریم، جیمینا،" یونگی بهش گفت، با وجود گونه‌های آب­‌شده و فرورفته­‌اش هنوز آتش نگاهش فروکش نکرده‌بود. وقتی وعده ناچیز سبزیجات رو به قطعات ریزتر قطعه می­‌کرد، انگشت­‌هاش می­‌لرزیدن. توی هفته گذشته روزی یک­‌بار سوپ آبکی داشتن -فقط به قدری کافی بود که زنده نگهشون داره.

هر نفر فقط فاکینگ یه دونه کوپن جیره، هر خونه فقط دوتا -به هیچ شکلی برای زنده موندن کافی نبود. و اون‌ها هم همیشه توی صف نفرات آخر بودن، پشت سر شهروندان عادی -که مثل کرکس­‌های لاشخور تکه­‌های ناچیز باقی­‌مونده رو غارت کنن. دیروز، هوسوک تونست یه تیکه نون که فقط کمی مونده و بیات شده بود گیر بیاره و جیمین با دیدنش تقریباً گریه کرد.

"این حس مردن داره، هیونگ،" حالا به یونگی گفت، به انگشت­‌های استخوانی خودش خیره شد.

"می­‌دونم." یونگی روی پاهاش جابه­‌جا شد و دستی روی شونه جیمین گذاشت، که به اندازه انگشت­‌هاش استخوانی و لاغر بود. اگه پیرهنش رو بالا می­‌زد، جیمین می­‌دونست می­‌تونست تک­‌تک دنده­‌هاش رو جدا جدا خیلی راحت بشماره. "می­‌دونم، جیمینا، اما از پسش بر میایم، درست مثل همه چیزهای دیگه که از پسشون بر­اومدیم."

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 10 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Leave the Ruins Where They FallWhere stories live. Discover now