⚠️قسمت جونگکوک اشاراتی به تعرض و آزارهای گذشته داره، ممکنه خوشتون نیاد⚠️
__
«بیانیهای از شاه جدید: زمستان بیشتر از چیزی که توقع داشتیم به گلخانهها صدمه زدهاست و منابع به کمترین میزان خودشان در کل تاریخ رسیدهاند. قانونی که فوراً اجرا خواهد شد، تمامی شهروندان مارکشده روزانه به جای سه تا، یک کارت جیرهبندی دریافت میکنند و روزانه هر خانوار فقط حق استفاده از دو کارت را دارد. دزدی یا قاچاق غیرقانونی کالا منجر به محکومیت فوری، صرف نظر از وضعیت تعداد خطوط، خواهد شد. برای شهروندان عادی مناطق میانی و بیرونی، کوپنهای جیرهبندی به سه تا کاهش خواهند یافت. بابت این مقادیر ناگوار عذرخواهی میکنیم، اما اگر با هم کار کنیم، پادشاه باور دارد که همه از زمستان جان سالم به در خواهیم برد و خرمن محصولات بهار را درو خواهیم کرد.»
-گزیدهای از برنامه رادیویی دولت به تمامی مناطق در وسط "زمستان قحطیزده."
__
یک سال پیش
احساس میکرد شکمش میخواست خودش رو بخوره، که فکر میکرد احتمالاً واقعاً همینطوره. قبلاً هم گرسنگی کشیدهبود، تمام زندگیش گرسنه بود، اما هیچوقت اینطوری نبود. اونقدر گرسنه که به زحمت میتونست حتی درست فکر کنه، اونقدر گرسنه که به حدی ضعیفش کرده بود که چیز سادهای مثل ایستادن و راه رفتن توی آپارتمان خیلی سخت بود. فکر میکرد شاید همشون قرار بود بمیرن. یک شب، روی تشک کنار هم توی خودشون جمع میشدن و گرسنگی و سرما توی خواب جونشون رو میگرفت. که خب راستش، با وجود چیزهای دیگه، راه وحشتناکی برای مردن به نظر نمیرسید. خیلی خیلی راههای بدتری برای مردن وجود داشت.
"ما نمیمیریم، جیمینا،" یونگی بهش گفت، با وجود گونههای آبشده و فرورفتهاش هنوز آتش نگاهش فروکش نکردهبود. وقتی وعده ناچیز سبزیجات رو به قطعات ریزتر قطعه میکرد، انگشتهاش میلرزیدن. توی هفته گذشته روزی یکبار سوپ آبکی داشتن -فقط به قدری کافی بود که زنده نگهشون داره.
هر نفر فقط فاکینگ یه دونه کوپن جیره، هر خونه فقط دوتا -به هیچ شکلی برای زنده موندن کافی نبود. و اونها هم همیشه توی صف نفرات آخر بودن، پشت سر شهروندان عادی -که مثل کرکسهای لاشخور تکههای ناچیز باقیمونده رو غارت کنن. دیروز، هوسوک تونست یه تیکه نون که فقط کمی مونده و بیات شده بود گیر بیاره و جیمین با دیدنش تقریباً گریه کرد.
"این حس مردن داره، هیونگ،" حالا به یونگی گفت، به انگشتهای استخوانی خودش خیره شد.
"میدونم." یونگی روی پاهاش جابهجا شد و دستی روی شونه جیمین گذاشت، که به اندازه انگشتهاش استخوانی و لاغر بود. اگه پیرهنش رو بالا میزد، جیمین میدونست میتونست تکتک دندههاش رو جدا جدا خیلی راحت بشماره. "میدونم، جیمینا، اما از پسش بر میایم، درست مثل همه چیزهای دیگه که از پسشون براومدیم."
YOU ARE READING
Leave the Ruins Where They Fall
Fanfictionیادتان باشد، تمام پوسترهای دولت این را میگویند، مارکشدهها بودند که دنیا را ویران کردند. دنیای قدیمی در برابر قحطی و خشکسالی و مصیبت از دست رفت و دنیای جدید و خشنتر به جای آن برخاست. یک شهر به چند منطقه تقسیم شد، یک پادشاه و دربار قدرتمندش به آن...