5.5. زخم‌های خونی

101 32 20
                                    

آپارتمان کیم سوکجین قشنگ بود: در عین اینکه خودنمایانه نبود، ثروت ازش چکه می­‌کرد. هیچ اثاثیه طلایی یا دیوارهایی با طرح­‌های ماهرانه که ارباب­‌های قبلیش دوست داشتن نبود. هرچند قفلی که با بسته شدن در ورودی پشت سرشون بوق زد هنوز بدشگون به نظر می­‌رسید. لبخند روی صورت کیم سوکجین وقتی گفت دنبال یک اسباب­‌بازی جدید می­‌گرده رو یادش بود، و با اینکه توی ماشین مهربون بود، جونگکوک یاد گرفته‌بود که اکثر مهربانی­‌ها تظاهرن -فقط یه روش دیگه برای شکستنش بود.

اسم کیم سوکجین هم آشنا بود، اما یادش نمی­‌اومد. فقط می­‌دونست با ترس توسط همراه‌های دیگه زمزمه شده­‌بود، که یعنی بعید بود از شین گونهو دلرحم­‌تر باشه. جونگکوک نمی­‌تونست الان خیلی به این چیزا اهمیت بده. زخم شلاق­‌ها روی کمرش تیر می­‌کشید و گلوش درد می­‌کرد و می­‌تونست جاری شدن خون روی ران­‌هاش از داخلش که زخمی و سوزناک بود حس کنه. می‌تونست با بستن چشماش مرد رو بالای سرش توی پارتی ببینه، سقف شناور بود و هوا از ریه­‌هاش محروم -درک وحشتناک اینکه داشت می­‌مرد بهش فشار می­‌آورد.

پس جنگید، درست همونطور که یونگی همیشه بهش یاد داده­‌بود. فکر می­‌کرد حالا دیگه آخر جنگیدنشه.

"خب،" ارباب جدیدش گفت، کتش رو روی پشتی مبل انداخت.

خیلی از شین گونهو جوان­‌تر بود و خیلی جذاب­‌تر -ویژگی­‌های اشرافی که همزمان شدید و ملایم بودن. چشماش تیز اما مهربان بودن. شاید، اگه جونگکوک همکاری می­‌کرد بهش رحم می­‌کرد -بهش نشون می­‌داد که حادثه توی مهمونی فقط یک­ بار بوده و الگویی از بدرفتاری نیست. نفس لرزونی کشید و روی کاشی­‌های در ورودی آهسته روی زانوهاش پایین اومد، شکایت بدن کتک­‌خورده­‌اش رو نادیده گرفت.

زانوها با فاصله، سرت رو پایین بگیر، به چشماش نگاه نکن، دستات جایی باشن که ببیندشون...

"اوه،" سوکجین با تعجب گفت، "اوه نه، توکی، لازم نیست این کار رو کنی."

توکی. هوبی هیونگ عادت داشت گاهی اینطوری صداش کنه، با محبت، و شنیدنش الان باعث می­‌شد چیزی توی شکم جونگکوک به هم بخوره. سرش رو پایین نگه داشت.

صدای به هم کشیده­‌شدن پارچه اومد و زانوهای سوکجین توی دیدش قرار گرفتن. اون هم داشت زانو می­‌زد، جونگکوک متوجه شد، و دست دراز کرد تا شونه‌های جونگکوک رو بگیره. انگشت­‌های لطیفش چونه‌اش رو گرفتن و بالا آوردن. چهره سوکجین جدی بود، اما نه بدون لطافت.

"تو لازم نیست بهم تعظیم کنی،" بهش گفت. "لازم نیست زانو بزنی. بیا... بیا بریم مرتبت کنیم، باشه؟"

مرتب. این... این خوب بود. شاید، حداقل، وقتی سوکجین می­‌خواست ازش استفاده کنه اونقدر زیاد درد نمی­‌کشید.

Leave the Ruins Where They FallOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz