🎬16

1.2K 186 11
                                    

/جونگکوک/





توی نمایشگاه قدم میزد و به مردمی نگاه میکرد که به نقاشیاش اشتیاق زیادی نشون میدادن
اینجا پاریس بود
توی این شهر هیچوقت هنر دست کم گرفته نمیشد
و این به نفع جونگکوک بود
پول خوبی از نمایشگاه در میاورد و شهریه دانشگاهشو بدون مشکل پرداخت میکرد

با صدای یونا،دستیارش،به خودش اومد

¥هی جو...جونگکوک

+چی شده یونا؟

¥مژده بده اول

+بگو چی شده

¥اوکی میگم،یه آقای دیوونه امروز اومد دفتر و کل نقاشیاتو ندیده خرید

+چ...چی؟

¥میدونم باورش سخته ولی اینو ببین

نگاهی به چک تو دست یونا کرد
چک به اسم ...به اسم "کیم تهیونگ"بود
قلبش فروریخت
پاهاش سست شد
دستشو به شونه های ظریف یونا تکیه داد

¥ه...هی خوبی؟

+نه....

¥بیا بریم بشینیم اونجا

جونگکوکو به سمت مبل های گوشه نمایشگاه هدایت کرد

¥ مگه الان نباید خوشحال باشی؟چرا انقد رنگت پریده کوک؟لعنت،بزا برم برات یه خوراکی شیرین پیدا کنم

+وایستا

+کسی که نقاشیامو خرید،هنوز هست؟

¥نه سریع رفت،بهش گفتم امروز تو هستی و اگه میخواد با خودت حرف بزنه ولی گفت "نیازی نیست"

جمله تهیونگو با صدای بم شده ای تقلید کرد و جونگکوک متمئن شد کیم تهیونگ همون تهیونگ خودشه

از جاش بلند شد

+من میرم خونه یونا،سفارشارو که گرفتی برقارو خاموش کن و حتما درو قفل کن

¥باشه،مواظب خودت باش

+فعلا




جونگکوک با عجله خودشو به خونه رسوند و گوشی قدیمیشو از توی کشو آورد بیرون
با قلبی که تند تر از حالت عادی میزد روشنش کرد

یه عالمه میسکال از تهیونگ داشت
وارد صفحه پیاماش شد
آخرین پیام سه ماه پیش فرستاده شده بود
انگار از اون به بعد تهیونگ کلا نا امیدشده بود
نگاهی به محتوای پیاما انداخت

_"جونگکوک رسیدی؟"

_"الان کجایی؟"

_"چرا جواب نمیدی؟"

_"دارم نگران میشم کوک یک هفته ست جواب ندادی"

_"پس کلا میخوای قطع ارتباط کنیم؟"

_"دلم برات تنگ شده"

_"خونمو عوض کردم،منم میخوام فراموشت کنم"

Classic Man📽کامل شدهNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ