میخوام بلند بگمش

664 118 4
                                    

فلش‌بک
روبه روی آینه نشسته بود و خودش رو نگاه میکرد.واقعا خودش بود با اون لنز میشی و رژ نارنجی شبیه هرزه ها به نظر میرسید کت توری که همه بدنش رو به نمایش میذاشت و اون شلوار کوفتی که داشت خفش میکرد
صدای جیمین باعث شد که نگاهشو از از اینه بگیره و به اون بده
چیم:ته باید بریم ،اونا منتظرن
ته تلاش کرد که لبخندی بزنه هرچند ناموفق!
بلند شدو به دنبال جیمین وارد سالن شد
پدرش از دور نزدیک میشد
چیم:امیدوارم خوشبخت بشی ته..
تهیونگ دستاشو به پدرش دادو هرجور که بود خودشو به سکوی کلیسا رسوند
چشمهای تهبین از روش برداشته نمیشد اون مردک هیز!!!
انقدرزمان سریع پیشرفت که خودش رو تخت برهنه دید در حالی که تهبین داشت انگشتش میکرد
تهبین:تودرک میکنی تهیونگ درسته؟درک میکنی که نمیتونم مارکت کنم.هنوزنه..اما به محض اینکه کارای اقامت درست بشه این کارو میکنم
ته چشماشو بست و روش از تهبین گرفت و سعی کرد از این سکس ناخواسته لذت ببره
پایان فلش بک
*****
دکتر:اقای کیم حواستون هست؟
تهیونگ میخواست جوابی بده که در اتاق با شدت باز شد
جیغ جیغای معترض و یه کله سبز
جیمین ...!
اون برای استراحت با همکاراش به پارک تفریحی خارج از شهر رفته بود.ولی مشخصه که باهاش تماس گرفتن و اون خودش رو به اینجا رسونده
چیم:چه بلایی سرت اومده ته؟
تقریبا دوسه ساعتی طول کشید تا چیم ماجرا رو بفهمه و بعد کلی فحش دادن به اون مرتیکه آروم بگیره
تهیونگ با یه حرکت شتابزده بلند شد که باعث شد زیر دلش تیر بکشه
همه به سمتش دویدن که دستشو بالا اورد
ته:جیمین،میشه منو از اینجا ببری؟
جیمین نزدیکش شد و با یه لبخند احمقانه سعی داشت تهیونگ رو از اون حالت معذب در بیاده
مادر ته:تهیونگ کجا داری میری عزیزم نباید بلند بشی به خودت صدمه نزن ما نگرانتیم..!
پدرو برادر مزخرفش هم  داشتن همین جملات رو تکرار میکردن
نگران؟واقعا؟
مگه این مادرش نبود که با وعده اینکه تهبین ادم خوش قلبیه و دیگ این روزا کسی جفتش رو ملاقات نمیکنه این عذاب رو براش ساخت
مگه این برادرش نبود که وقتی با ازدواج مخافت کرد تا سر حد مرگ کتکش زدم
مگه پدرش نبود که فقط به خاطر منافع اون شرکت تخمیش اون رو شوهر داد
حالا نگران شدند
این افکار باعث شد که بخنده و کم کم صداش به یه قهقه ی وحشتناک تبدیل شد
همه با تعجب به امگایی نگاه میکردند ک دلشو گرفته و میخنده و فقط جیمین بود که اشک میریخت و سعی میکرد لرزش تهیونگ رو کم کنه
ته: نگران؟ شما احمقا نگرانین؟
اونموقع که بهتون التماس میکردم کجا بودین اونموقع که بدنم در حال له شدن زیر دست و پای اون مرتیکه بود کجا بوین
کجاااا بودینننن
وقتی که هرروز از درد به اینجا میومدم در حای که حتی پول درمانمم نداشتم و مثل یه گدای بدبخت پانسمان مجانی میگرفتم کجا بودین
من داشتم جلوی چشماتون از بین میرفتم
زخما و کبودیهارو میدیدن و دم نمیزنین
حالا فقط گمشیننننن
از همه تون متنفرمممممم
حرفاش تموم نشه بود اما داد و هوار های بیش از حدش نمیزاشت تا بیشتر از این بگه
به دست جیمین چنگ زدو گفت:لطفا منو ببر چیم
منو ببر پیش بچم خواهش میکنم
******
توی ماشین جیمین بودن و به سمت محله مسیحی نشین ها در حال حرکت .ابمیوه ای که  چیم براش خریده بود رو توی دستش فشار میداد و بی قراری میکرد
چیم:ته تو میدونی که اون یه جنین کوچولو بوده درسته؟
-....
چیم:خب من آدرس رو از پدرت گرفتم واونا گفتن که خاکستر اونقدری نبوده که بخوان براش محفظه جدا گانه ای درست کنن و اون الان توی کلیساست
بهم قول بده که دیوونه بازی نمیکنی
و بازهم سکوت ته باعث اه عمیق چیم شد
جیمین به محض رسیدن پیاده شد و به سمت کلیسا رفت جعبه خاکستر کوچولوی سفید رنگ رو گرفت و به ماشین برگشت اون رو توی دستای ته قرار داد
بر خلاف انتظارش ته فقط‌اون جعبه رو گرفت و ساکت به روبه زل زد
*****
برادر جیمین به اسقبال اونها اومده بود
داشت فکر میکرد که درسته که چیم خانواده ای جز یه برادر ناتنی نداشت
اما همون فرد چقدر براش کافی بود
توی اتاق جیمین نشسته بود و جعبه خاکستر رو محکم میفشرد
جیمین بعد از گفتن اینکه اگه چیزی نیاز داشتی من رو صدا کن اتاق رو ترک  کرد
تهیونگ بعد از یه دل سیر نگاه کردن به جعبه اون رو توی بغلش فشار داد
ته: منو ببخش عزیزم.میبخشی مگه نه؟مامانیو میبخشی؟
من سعی کردم اما نشد ...دستامو رو تو گذاشته بودم ولی پدرت هر بار محکمتر میزد و نمیتونستم دیگ مواظبت باشم .
میدونی که مامانی عاشقته .نتونست مواظبت باشه ولی عاشقت میمونه!
بعد از این جمله سیل اشکاش بود که روانه شد و هق هق های بلندش
و جیمینی که اونطرف در لبهاشو گاز میگرفت
*******
۶ ماه از اون اتفاق نحس میگذشت
تهیونگ خیلی بهتر شده بود
با تموم شدن دادگاه وطلاق وبحث های مکرر تهبین فقط مجبور به پرداخت جریمه شد که تهیونگ حتی یه قرونشم ندید!
بعد از طلاق هم به خونه جیمین نقل مکان کرد و ارتباط با خانوادش رو کاملا از بین برد
از اینکه مثه یه بختک روی زندگی جیمین بیفته متنفر بود اما هنوز امادگی برگشت به جامعه رو نداشت
اهنگی که از تلویزیون پخش میشد رو زمزمه میکرد

Never mind ill find someone like you
I wish nothing but the best for you
ولش کن  کسی دیگر را مانند تو پیدا خواهم کرد
جز خوبی برایت ارزویی ندارم

چه اهنگ دردناکی ....
اما اون هرگز برای تهبین آرزوی خوبی نداشت
چرا داشت به اون فکرد میکرد؟
-تهههههه
با صدای جیمین از رویا بیرون اومد
ته:اومدی؟
چیم:اوهوم. پاشو بریم
ته:کجا؟
چیم :خدای من ته یادت رفت امشب کافه نامجون باز میشه بلندشو تن لشتو جمع کن و حاضر شو
+جیمین میدونی که امادگی این جمعا رو ندارم
_ته فقط خفه شو و گمشو لباساتو بپوش
+اهههههه
و اینطوری بود که چند دقیقه بعد توی کافه نشسته بودن
دوست کله سبزش داشت با الفاش لاس میزد و به میز نزدیک میشد و ته به کیک شکلاتی زل زده بود که جلوی روش بود
تولد؟
امشب تولدش بود و خودش از یاد برده بود؟
اه چه زندگی رفت انگیزی
جیمین و نامجون کنارش نشستنو شروع به خوندن کردن:تولدت مبارکک.....
و ته انقدر شک زده بود که فقط سکوت رو ترجیح داد
چیم:خب ته آرزو کن!
چشماش رو بست و بعد از باز کردنشون شمعارو فوت کرد
جیمین و نامجون دستی زدند بعد از اون نامجون با عذر خواهی گفت که باید به کافه برسه اخه محض رضای خدا امشب افتتاخیه بودوهمینکه توی این بلبشو براش تولد گرفته بودن خیلی بود
ته دست جیمینو گرفت و گفت:
چیم!
-هوم؟
+میگن اگه آرزو رو بلند بگی میسوزه ولی...
من میخوام بلند بگمش
-اشکالی نداره ته
+من آرزو یه خانواده رو کردم
چشمهای جیمین حالت ترحم گرفتن
+یه خانواده برای خودم.نمیخوام بهت احساس ناکافی بودن بدم چیم ولی تو دوستمی و فقط میتونی جایگاه اون رو پر کنی همین الانشم بیش از اندازه برام دوستی کردی
جیمین داشت گریش میگرفت برا همین پشت سرهم پلک میزد
+او چیم نمیخام گریه کنی اونم نه شب تولدم.
چیم:میدونم ته.میدونم که اون بیرون یه زندگی خوب در انتظارته فقط صبر داشته باش!
****
خب خب
من چندتا ریدر کوچولو پیدا کردم
در گنج خودم نمیپوستم
🥲🥲🥲🥲

someone who loves me!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora