پنجره رو بالا داد و سرش رو بیرون برد تا قطره های بارون رو با پوستش لمس کنه، اون عطری که هیچ جا نبود و در عین حال همه جا بود، تکراری بود اما تکراری نمیشد.
سهون عاشق بارون بود.
موهای نرمش که تازه خشک شده بودن کم کم نم دار میشدن.
صدای مادرش اون رو از دنیای خودش بیرون کشید: سهون، پنجره رو باز کردی؟
سریع سرش رو داخل آورد و داد زد: نه مامان.
پاورچین پاورچین سمت در اتاقش رفت و آروم بستش.
دوباره برگشت و اینبار پنجره رو کامل بالا داد و خودش رو از زیرش رد کرد، حیاط پشتیشون زیادی دنج بود.
تیشرت سفیدی که تا زیر باسنس رو پوشونده بود تنها محافظش در برابر بارونی بود که نمه نمه داشت همه جارو خیس میکرد.
پاهای برهنش رو روی سنگ های خیس شده کشید.
دستاش رو باز کرد و به آسمون خیره شد:
"it's so weird, you can see the the sky, but you can't look at it."
"خیلی عجیبه، تو میتونی آسمون رو ببینی، ولی نمیتونی بهش نگاه کنی."
چشم هاش شروع کردن به سوختن، سریع سرش رو پایین انداخت.
۱۹۹۷، یه دورگه ی تنها.
صدای گربه ایی که مدام میو میو میکرد توجهش رو جلب کرد: لوسی، تویی؟
گربه نالان خودش رو به مچ پای باریک سهون رسوند و از دست بارون مزاحم میویِ دیگه ای کرد: اوه تو بارون رو دوست نداری؟ حواسم نبود.
خم شد و گربه ی پشمالویی که طوسی سفید رنگ بود رو بغل کرد: میبرمت اتاقم، اما فقط همین یه بار متوجهی؟
لوسی متعجب به سهون خیره شد و سرش رو تو سینش پنهون کرد.
بیشتر اذیتش نکرد و داخل اتاقش رفت: میدونی اولویا بفهمه آوردمت اتاقم خیلی عصبانی میشه.
از تو کشوش یه تیکه کاغذ آورد و شعری که زیر بارون به ذهنش رسیده بود نوشت: قبل از اینکه یادم بره باید بنویسمش.
پشت میزش نشست: حتما گشنتم هست. لوسی، من الان باید باهات قهر باشم
You know why?
چون تو هرسری خیانت میکنی و میری پیش همسایه ها... تو فقط باید با من باشی دختر بد، اونهمه کالباس بهت دادم...
لوسی خودش رو بیشتر به هون میفشرد تا توجهش رو جلب کنه: عاح، خیله خب از اونجا که خیلی مهربونم میبخشمت ولی جدی میگم...
لوسی رو روی میز نشوند: من فقط تورو دارم، که باهام دوسته.
لباش رو به جلو فرم داد و از بین خودکاراش یه بسته ی کوچیک شکلات بیرون کشید: شکلات دوست نداری؟ تو فقط گوشت میخوری درسته؟ اما من نمیتونم از اتاق بیرون برم، پس مجبوری همینو بخوری. موهای نرم گربه ی کوچیک تو بغلش رو ناز کرد و یه تیکه شکلات سمت دهنش گرفت، اول بوش کرد و با اکراه یکم ازش خورد: هی اونقدرا هم بد نیست...
به صندلیش تکه داد و لوسی که انگار از شکلات خوشش اومده باشه با چسبوندن خودش به شکم سهون تقاضای دوبارش رو اعلام کرد: دیدی گفتم؟ من عاشق شکلاتم مخصوصا اگ توت فرنگی کنارش باشه.
صدای بوق ماشین باعث شد سهون و گربه ی تو بغلش یکم از جاشون بپرن: چه خبره؟
لوسی میوی ریزی گفت و تو شکم هون قایم شد: صبر کن ببینم.
همونجور که گربشو بغل کرده بود سمت پنجره رفت.
ماشین بزرگی یکم جلوتر از خونشون وایساده بود و چند نفر درحال خالی کردن اسباب و اساسیه بودن: مهمون جدید داریم لوسی، یعنی کی میتونه باشه؟ یه پیر مرد و یه پیر زن؟
خندید: کاش همسن و سال خودم بود.
البته که زیاد روابط اجتماعی قوی ای نداشت اما گاهی برای اینکه از محیط تکراریش خارج شه دنبال یه موجود زنده میگشت تا باهاش حرف بزنه.
تو پیش قدم شدن افتضاح بود، میترسید سوتی بده یا حرف اشتباهی بزنه برای همین از چیزایی شروع میکرد که توشون مهارت داره؛ مثل نقاشی، شعر و کتاب که کمتر کسی بهشون علاقه داشت.
همین موضوع باعث شد دوران تحصیلش با دوستای اندکی که داشت بگذره.
در واقع سهون کسل کننده نبود، اون فقط زیادی هنرمند بود.
زانوهاش رو لبه ی پنجر گذاشت و خودش رو بالا کشید، با باز شدن در تعادلش رو از دست داد و همین باعث شد فشار مضاعفی به زانوهاش وارد شه لبش رو گزید و آروم سمت مادرش برگشت: سهون! تو چیکار کردی؟!
سهون که تازه فهمیده بود مادرش به حضور لوسی تو خونه حساسه و اونم دقیقا بغلشه یکم مکث کرد و با خونسردی گفت: داشت خیس میشد، سردش بود و همینطور گشنه.
اولویا یه دستش رو به کمرش زد و سری تکون داد: دیگه خونه نمیاریش سهون، اون کثیفه گربه ی خونگی نیست الانم هرچه سریع تر ببرش بیرون و بیا ناهارتو بخور.
اما لوسی هنوز گشنش بود: ناهار چیه؟
به گربه ی تو بغلش نگاه کرد، با چشمای نقره ای رنگش به هون خیره شده بود: مرغ و سیب زمینی، منتظرتم سر میز قبلشم لباستو عوض کن.
سهون لبخند کمرنگی زد: باشه مامان، باشه تو برو.
در واقع اولویا مادر واقعیش نبود زمانی که مادرش اون رو حامله بود متاسفانه نتونست دووم بیاره و با به دنیا اومدن سهون مادرش مرد.
حدودا دو سال بعد پدرش با دختری جوون ازدواج کرد تا هون از همون بچگی بهش عادت کنه و وقتی بزرگ شد کج خلقی نکنه و اگه اتفاقی براش افتاد اولویا باشه تا از تک پسرش مراقبت کنه.
بعد از اینکه در اتاق بسته شد دوباره برگشت و درحالی که سر زانوهاش میمالید به بیرون نگاه کرد: برات غذا میارم خب؟
پنجره رو بالا داد و لوسی رو تو حیاط گذاشت: همینجا بمون، تا بیام.
برگشت تو اتاقش و بعد از عوض کردن لباساش وارد محوطه ی پذیرایی شد.
دستپخت اولویا حرف نداشت، از اونجایی که پسرخوندش زیادی بد غذا بود همیشه حواسش بود جوری بپزه که باب میلش باشه، تو حالت عادیم غذا کم میخورد دیگه وای به حال اینکه هویج پخته یا پیاز درشت بیاد تو دهنش: وای مامان...
میز خوش رنگ رو از نظر گذروند: این خیلی خوب شده.
از حواس پرتی اولویا تو آشپز خونه سواستفاده کرد و نزدیک میز رفت و یدونه از رونای درشت رو برداشت: واقعا؟ میخواستم سوپ بزارم ولی...
وقتی برگشت تا هون رو ببینه دید خبری ازش نیست...
سهون خودش رو به حیاط رسوند: لوسی، بیا دختر.
خم شد و رون رو جلوش گذاشت: همشو بخور خب؟ من دیگه میرم.
تو همون حالت نشسته نوک بینی گربشو بوسید و برای آخرین بار نیم نگاهی به خونه ی بغلیشون انداخت و بلند شد.
هیجده سال و یک ماه، مثله
یه بوم سفید، بلدی نقاشیش کنی؟
یه کاغذ و قلم، اولین چیزی که به ذهنت میاد؟
"You don't know me, I enjoy every moment of my Sadness"
"تو منو نمیشناشی، من از هر لحظه ی ناراحتیمم لذت میبرم"
YOU ARE READING
𝐋𝐎𝐋𝐈𝐓𝐀.
FanfictionCouple: Kaihun Genre: Angst, sadness, daddykink, dram Update on: Thursday Written by: Erwin خلاصه: سهون هیجده ساله به تازگی وارد دانشکده ی ادبیات انگلیسی شده و فقط با مادرش زندگی میکنه. جونگین مرد سی و هشت ساله ای که بعد از تحصیل و تدریس رشته ی مشاب...