پیراهنش تو تن لاغرش لق میزد و نیمی داخل شلوار و بقیش بیرون افتاده بود.
چند وقتی میشد سهون به پارتنر رقص جونگ تبدیل شده بود و این مدت رابطشون کم کم پیشرفت میکرد.
حداقل سهون دیگه مثل گذشته معذب نبود.
به چهارچوب در تکه زد: میتونم یه سوال بپرسم؟
جونگین که درحال بستن دکمه هاش بود گفت: البته، بپرس.
سهون با قدم های آروم وارد اتاق شد: قصدت جدیه؟ با مامانمو میگم.
سرش رو بالا اورد و به پسر رو به روش زل زد: چیشد که راجب این میپرسی؟ مادرت حرفی زده؟
شونه های لاغرش رو بالا داد: نه فقط خودم خواستم بدونم.
شاید اینجور بنظر اومد که مثل هر پسری رو مردایی که نزدیک مادرشون میشن حساسه: سهون ما الان حدودا سه هفتست قرار میزاریم و اگه بخوام صادق باشم باهات هنوز نمیدونم. حق میدم نگران مادرت باشی اما من تا از چیزی مطمئن نشم اقدامی براش انجام نمیدم.
لباشو جمع کرد و سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد: پس هنوز نمیدونی حست بهش چیه.
جونگین موزیک رو پلی کرد و سمت سهون برگشت: همینطوره.
انگشت های باریکش رو گرفت و بدنش رو سمت خودش کشید.
واقعیت این بود که جونگین این مدت بیش تر از اولویا با سهون اوقاتش رو میگذروند و زمانی که اولویا سرکار میرفت بهترین زمان بود تا به سهون نزدیک شه.
از دور انگار دوتا دوست بودن اما درون قضیه همه چیز خیلی فرق میکرد: تو چی سهون؟ نمیخوای یه رابطه رو شروع کنی؟
همونجور که قدم هاشو همزمان با جونگین برمیداشت گفت: نه نمیخوام.
شایدم میخواست. قطعا هرکس تو سن سهون دلش میخواست یه رابطه رو شروع کنه تا آرامش پیدا کنه و چیزای جدید هم تجربه کنه: اوه اینقدر مطمئنی؟
دست جونگین پشت کمرش نشست. وقتی خم شد سیب گلوش و اون پوست رنگ پریده به وضوح تو دید جونگین قرار گرفت: ایده ای براش ندارم.
ناخودآگاه صورتش رو نزدیک گردن سهون برد و بعد عطر شگفت انگیزی که بینیش رو پر کرد.
سهون شوکه شد که چرا جونگین برش نمیگردونه بالا.
سرش رو بلند کرد و به یقه ی جونگین چنگ زد.
گرمای نفس های اون مرد رو گردنش تا حدی ترسوندش تا زمانی که جونگین سرش رو کمی عقب برد و بهش خیره شد: جونگین...
وقتی اسمش رو زمزمه میکرد لب هاش خیلی بوسیدنی میشدن و همین باعث میشد جونگین نگاهش رو از چشمای سهون بگیره و به لباش بده.
چرا تو این حالت نگهش داشته بود و حرفی نمیزد؟
ضربان قلب سهون شدت گرفت و دیوانه وار به سینش کوبید: سهون.
موزیک تقریبا به انتهای خودش رسید و بعد سکوت مطلق: تاحالا عاشق شدی؟
بی مقدمه پرسید. از سهونی که الان مغزش هیچ فرمانی نمیداد: من .. من کل زندگیم عاشق بودم. عاشق کتابام ، عاشق بوم نقاشیم ، عاشق شعرام ، عاشق شکسپیر ، عاشق گربم و عاشق اولویا.
جونگین به جوابای دور از ذهن سهون عادت کرده بود. ولی مغرورانه میخواست تا اولین اون پسر باشه.
دلش میخواست بگه میشه عاشق منم باشی؟ یا برای من یه جای جداگونه درست کنی تو قلبت؟
سهون جوری به پیراهنش چنگ زده بود که هر لحظه ممکنه بود پاره شه.
بیخیال تصمیمش برای بوسیدن اون لب های کوچیک شد و کمک کرد تا صاف وایسه.
درد بدی تو گردن سهون پیچید.
وقتی جونگین برگشت دستش رو جایی که نفس هاش چند لحظه پیش بود کشید.
مغزش بهش اخطار میداد اخطارهایی که سهون دونه به دونه جدیشون نمیگرفت.
شایدم اون زیادی حساس بود و جونگین فقط به چشم یه رفیق کوچیک که ممکنه پسرش بشه نگاه میکرد: چرا پرسیدی؟
جونگین جوابی مشابه داد: فقط خواستم بدونم.
نمیخواست اذیتش کنه نمیخواست با هرکار بدون فکر سهون رو از دست بده نه فقط واسه اینکه اون شبیه دوست دختر سابقش بود.
اون یه صفحه ی جدید از زندگیش رو باز کرده بود که انگار قرار بود حسی فراتر و بهتر از آدم گذشتش بده.
YOU ARE READING
𝐋𝐎𝐋𝐈𝐓𝐀.
FanfictionCouple: Kaihun Genre: Angst, sadness, daddykink, dram Update on: Thursday Written by: Erwin خلاصه: سهون هیجده ساله به تازگی وارد دانشکده ی ادبیات انگلیسی شده و فقط با مادرش زندگی میکنه. جونگین مرد سی و هشت ساله ای که بعد از تحصیل و تدریس رشته ی مشاب...