PART 9-LAST PART

415 117 46
                                    

تو این دو روزی که تو راه بودن سهون کمتر حرف میزد بیشتر تو فکر بود خواب های بهم ریخته و بی معنی ای داشت.
گاهی فقط به یک نقطه خیره میشد و صداهای اطرافش رو نمیشنید.
حتی حرف زدن با جونگین هم قرار نبود خوبش کنه.
با رسیدن به شهر اولسان جونگین خیالش راحت تر شد، چون کل مسیر نگران اون مزاحمی بود که وایب خوبی بهش نمیداد.
موزیک آرومی درحال پخش بود و جونگین خسته از رانندگی تصمیم گرفت یکمی استراحت کنه تا به خونه برسن چون خیلی خوابش میومد و درست نبود واسه نیم ساعت راه یه عمر پشیمونی به همراه بیاره.
کنار جاده متوقف شده و صندلش رو عقب تر برد تا کمی بخوابه.
پالتوش رو بدن سهون بود و اون هم تو مچاله ترین حالت خوابش برده بود.
پلکای سنگین و صدالبته یخ زدش داشتن گرم خواب میشدن که با صدای سهون به ضرب باز شدن.
سریع تو جاش نشست و سمت سهون مایل شد: سهون؟ خواب دیدی باز؟ ...
سهون درحالی که برای نفس کشیدن تقلا میکرد چشم هاش غرق در اشک شد و رنگ صورتش تغییر کرد و به قرمز مایل شد: سهون...
کمربندش رو باز کرد و وقتی دید حتی ریتم تنفسش هم عادی نمیشه و بدنش داره شروع به لرزیدن میکنه، استارت زد و سمت نزدیک ترین بیمارستان نگه داشت.
سریعا از ماشین سهون رو بیرون کشید و بدن بی جونش رو به آغوشش چسبوند.
تمام توانش رو جمع کرد تا داخل سالن برسه.
فریاد کشید و با صدایی که از ترس از ته چاه درمیومد کمک خواست.
همه سمتش برگشتن و پرستارا بعد از گذاشتنش رو تخت سمت اتاق نامعلومی بردنش.
جونگین با قدم های نامنظم دنبالشون میرفت و این چشم های سهون بودن که فقط سفیدیشون معلوم بود و قفسه ی سینش جوری بالا و پایین میشد که انگار دیگه هیچ نفسی باقی نمونده.
مچ دست سهون رو فشرد، داغ بود اونقدر داغ که انگاری از کوره درش آورده بودن.
جونگین عاجز اسم سهون رو پشت هم میگفت و بعد از ورودشون به اتاق جلوی جونگین رو گرفتن.
جونگین بی حال روی یکی از صندلی ها نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت.
دیده بود که این مدت سهون بدجور از خواب میپره و اوضاعش اصلا خوب نیست اما فکر نمیکرد تا این حد حالش بد بشه.
جوری که به از دست دادنش فکر کنه...
بعد از یک ربع در اتاق باز شد و جونگین تموم توانش رو روی زانوهاش متمرکز کرد تا وایسه: آقا...ی...
دکتر که حال داغون جونگین رو دید دست هاش رو به نشونه ی آروم باش بالا آورد: جای نگرانی نیست، لطفا آروم باشید یه حمله ی نسبتا قوی بوده ولی الان حالش خوبه.
جونگین نفس عمیقی کشید: یعنی چی؟ یه مدت داره با حالت های بد از خواب میپره... نمیدونم شاید حدودا دو روز ... اینا واسه چیه؟
حتی ضربان قلب خودش رو هم حس نمیکرد: این حمله های عصبی دردناکن ولی جوری نیست که جونش به خطر بیوفته. ممکنه بعد از یه حادثه این حالت بهش دست بده پس اگه دوباره این حالت براش رخ داد بدنش رو اول از همه سرد کنید حواسش رو پرت کنید و کمک کنید راه بره.
ترجیحا فکرای منفی رو ازش دور کنید اضطراب، ترس از دست دادن، استرس های حاد، اخبار منفی.
ممکنه تا یه مدت طولانی این اتفاق بازم تکرار شه...شما خودتونم آرامشتون رو حفظ کنید.
جونگین سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد: شما چه نسبتی دارین؟
واقعا این سوال برای جونگین مبهم بود، الان همسرش به حساب میومد یا پدرش یا دوست پسرش؟
تصمیم گرفت فعلا از همون لفظ پدر استفاده کنه: پدرش هستم.
دکتر چند بار با کف دست به بازوی جونگین زد: خب پس یه سری دارو هارو صرفا واسه تقویت بدنش نوشتم نگران نشین، چون حال شما تقریبا با پسرتون یکی بود.
جونگین لبخند محوی زد: باشه تهیشون میکنم.
وارد اتاق شد و چند تا تخت رو رد کرد تا به سهون برسه.
چشم هاش رو بسته بود، ولی حرکت مژه هاش خبر از بیداریش میداد.
به سرمی که بهش وصل بود نگاهی انداخت و بالا سرش رفت.
رنگش پریده بود لب های صورتیش کبود شده بودن: ترسوندیم جوجه...
صندلی رو کنار تخت کشید و روش نشست: مامانم میخواد برم پیشش!
جواب سهون اونقدر نامطلوب بود که اخم های جونگین درآن واحد شکل گرفت: وقتی این حرفارو میزنی قبلش بهش فکر میکنی؟
سهون لای پلک هاش رو باز کرد: من مرگ رو با چشمام دیدم، نمیخواد کنارت باشم.
جونگ شقیقه هاش رو با انگشت اشاره و شستش مالید: سهون این بحث رو تموم کن و به هیچی فکر نکن حداقل الان.
سردرگم از حرف های سهون از جاش بلند شد: میرم داروهاتو بخرم، ممکنه یکم طول بکشه.
صبر کن تا سرمت تموم شه باشه؟
سهون با سر تایید کرد و دوباره چشم هاش رو بست.
جونگین نمیدونست با این سهون زخمی چیکار کنه.
تموم تلاشش رو میکرد اما حتی نیمه کافی هم نبود.
اینکه حس کنی برای یکی اشتباهی ولی دوسش داری و نمیتونی ولش کنی خیلی بده.
میتونه بزرگ ترین تصمیم زندگیت باشه که به مرگ روحیت منجرب بشه.
نیم ساعتی میشد که جونگین رفته بود و سهون هر از گاهی لای پلک هاش رو باز میکرد تا ببینه چقدر از سرمش مونده.
سهون هم خسته بود اونقدر که با خودش میگفت شاید مدت طولانی ای طراوت و شادابی قبلش برنگرده.
میون افکارش صدای آشنایی تو گوشش با صدا کردن اسمش پیچید.
عموش بود؟ اشتباه نکرده بود؟
سرش رو سمت صدا برگردوند و نگاهش به عموش گره خورد.
درست بود، اون مرد جلوش ایستاده بود و فقط براش سوال بود که چطور فهمیده اینجاست: عم...و؟
نیم خیز شد و با همون بی حالی و رنگ پریده بهش خیره شد: سهون چرا بهم نگفتی داری میای اولسان؟
لب های خشک شدش رو فاصله داد: اهمیتی داره؟ بود و نبودمو میگم.
رو چهره ی سهون قفلی زد، به وضوح مشخص بود که نایی نداره: من قیم قانونیت هستم اینطور فکر نمیکنی؟ پس به خودت جرئت میدی با مردی که جای پدرته وقت بگذرونی و باهاش تا جهنمم بری؟
اخم های سهون درهم کشیده شد، هیچکس حق نداشت درباره ی جونگینش قضاوت کنه: واسم مهم نیست حقیقتا، من اونقدر بزرگ شدم که خودم تصمیم بگیرم کدوم گوری زندگی کنم و آره به تو ربطی نداره که با کی هستم. الانم بهتره بری و خودتو خسته نکنی و فکرشم نکن من پامو تو جهنمت بزارم.
با صدای قدم های کسی که نزدیک تخت میشد روشو از عموش گرفت و اوج بدبختی.
همون مردی که تو هتل زیر نظرش داشت انتهای تخت ایستاده بود و گربه ی مسخرش رو تو بغلش گرفته بود: اینهمه گفتی و گفتی. نپرسیدی چطوری پیدات کردم. اقای کانگ تورو میشناخت و خوشبختانه تو هتل ملاقاتت کرد اما با کی؟ کیم جونگین؟ اوه که ادعا داره پدرته؟
فک سهون شروع به لرزش کرد: گفتم بهت هیچ ربطی نداره متوجه نمیشی؟ نمیخوام باهات زندگی کنم نمیفهمی؟
عموش هیسی کشید تا ولوم صدای سهون رو پایین بیاره: تند نرو. تو با میل خودت میای نه زور. آقای کانگ پلیس هستن همین الان هم میتونن ثابت کنن کیم جونگین یه بچه باز عوضیه که تورو تو دام خودش انداخته پس...
هون هیچ وقت فکرش رو نمیکرد به چنین مرحله ای برسه. فقط آرزو میکرد صدای جونگ تو گوشش بپیچه و از وضعیت فعلیش نجاتش بده: پس... قبل از اینکه خودتو بی آبرو و جونگین رو پشت میله های زندان ببینی باهام همکاری کن.
کانگ لبخند زشتی به سهون زد.
انگاری از اینکه تو این شرایطه لذت میبرد مثل گربه ای میدیدش که گوشه ی دیوار گیر افتاده و راه فرار نداره.
اشک تو چشم های سهون حلقه زد: نمیتونی ثابت کنی من بچه نیستم جونگین هم بچه باز نیست. الانم گورتو...
سوزنی که تو رگ دستش بود به ضرب کشیده شد و حرفش رو همراه با ناله قطع کرد.
کانگ تو بیرحماته ترین حالت سوزن رو بیرون کشید و خون جهش کردش روی ملافه ی سفید تخت پاشید.
انگشت پیر مرد روی رگش نشست: من تاحالا فکر میکردم پسر مودبی باشی، اما مثل اینکه اشتباه فکر میکردم.
صورتش رو نزدیک سهون برد: قسم میخورم اون مردی که به ظاهر پدرته رو بدبخت میکنم.
نفس های منزجرکنندش به پوست سهون خورد و حالش رو از اونی که بود خراب تر کرد.
سهون نمیتونست جونگین هم از دست بده.
"گفتی دلم میخواد نفس بکشی حتی اگه ازم دور باشی..."
وقتی جونگین به بیمارستان برگشت خیلی دیر شده بود.
خبری از لولیتاش نبود، هیچ اثری.
کاش دنیا میفهمید جونگین دردمند زیادی غم از دست دادن چشیده بود و سهون داغی بزرگ تر از قبلی ها بود که به دلش نشست.
کاش دنیا میفهمید جونگین با موهای جو گندمی و قلب میانسالش میتونه هنوزم مثل یک جوون بیست ساله عاشقی کنه و از تک لولیتاش مراقبت کنه.
اما نشد.
چون مثل اینکه دنیا همیشه اونجوری که میخوایم نیست و اون دایره ی لعنتی زندگی سهون رو جونگین تکرار نشد.

𝐋𝐎𝐋𝐈𝐓𝐀.Where stories live. Discover now