PART 4

380 115 32
                                    

هینی کشید و سمت مادرش که درحال اشپزی بود خم شد: واقعا میگی؟ میخواد با ما زندگی کنه؟
اولویا خندید و بازوی سهون رو گرفت: آره. بیا پایین سهون این میز تحمل وزنتو نداره.
برخلاف میلش پایین اومد: یعنی جدی قراره سه نفر شیم؟
مادرش تصمیم گرفته بود تا زمان نامزدیشون باهم زندگی کنن و این علاوه بر اینکه برای سهون خوشحال کننده بود حس بدی هم بهش میداد.
اگه قرار بود جونگین باباش بشه یکم کثیف بنظر میومد که بوسیده باشتش: آره خب، به احتمال زیاد.
سهون ناگهانی غمگین شد و پشت میز نشست.
درسته نزدیکی به جونگین خوب بود اما اینکه قراره پدر صداش کنه همه چیز رو خیلی تاریک میکرد.
انگاری که قراره تو یه سیاه چاله فرو بره و هر لحظه روشنایی براش کمتر بشه.
لباش رو به پایین متمایل شدن: دوستش داری؟
اولویا برگشت و محتویات بشقاب سهون رو از نودل پر کرد: آره. مرد خوبیه با من خوبه. رابطش با تو عالیه چرا باید شک کنم به انتخابم؟
چاپ استیک رو بین انگشتاش گرفت و رشته هارو از هم فاصله داد تا خنک شن: خوبه پس.
هنوز یک هفته از اون بوسه نگذشته بود که حس گناه سمتش هجوم آورد.
شاید تا حدودی پشیمون شد بابت کارش حالا که قضیه جدی بود چطور میخواست تو چشم های جونگین نگاه کنه؟
اصلا مگه جونگین از سهون خوشش نمیومد؟ احتمالا یکی از دلایل قبول کردن درخواست اولویا هم همین بود، نزدیکی به سهون.
نمیتونست زمان رو عقب ببره و وقتی میخواست جونگین رو ببوسه به خودش تلنگر بزنه.
شاید تلنگرش هم آنچنان تغییری تو فرایند بوسشون ایجاد نمیکرد!
کم کم داشت یادش میرفت لب هاش چه طعمین یا چه حسی دارن.
فقط یه حس محو از اون لبای درشت گوشتی داشت وقتی که بوسه هاشون شدت گرفت هر بار مکش هاشون طولانی تر میشد.
لبخند احمقانه ای زد و به یه نقطه خیره شد: پیش هم میخوابین پس؟
خنده ی بلند اولویا وادارش کرد تا نگاهش کنه: تو واقعا بامزه ای سهون اره دیگه. نترس و نگرانم نباش.
پوزخندی تو دلش به حرف مادرش زد و رشته هارو داخل دهنش گذاشت: فقط خواستم بدونم.
درواقع جایی برای نگرانی نبود سهون شاید حسودی میکرد.
از اون حسی که جونگین بهش میداد لذت میبرد پس شاید وقتش بود اون علاقه ی بی جون رو تقویت کنه.
اصلا حوصله نداشت. بعد از شام به اتاقش پناه آورد و رادیو رو روشن کرد.
خودشو رو صندلیش رها کرد و مدادشو همراه با یه کاغذ بیرون آورد: میبینی جونگین؟ این اصلا مسئله ی عادی ای نیست.
به موسیقی ای که پخش میشد گوش میکرد و دنبال یه سر نخ بود برای نوشتن.
مدادش روی کاغذ کشیده شد:
"It's hurt when I can't write about you."
"آزار دهندست وقتی نمیتونم دربارت بنویسم."
پیشونیش رو روی میز گذاشت و با انگشتاش طول مداد رو طی کرد.
حس میکرد الان تمام چیزی که میخواد جونگینه و این احمقانه بود.

"فلش بک"

با ولع لب های سهون رو میمکید و بینش اجازه میداد تا پسر ناشی تو بغلش بوسیدن رو یاد بگیره.
حتی اون مک های نچندان قوی عقل از سرش میپروند قسمت بد ماجرا این بود که میترسید با وجود رون سهون بین پاهاش و اون بوسه ی داغ تحریک بشه...
اما با عقب رفتن سهون و باز کردن پلکاش و دیدن  اون چهره ی پاک و معصوم اما غرق در شیطنت و کنجکاوی کاملا ماجرارو عوض کرد.
سکوت جفتشون و نفس های نامنظم تنها صدایی بود که میشد تو اون لحظه شنید.
هرموقع گونه هاش گر میگرفت واقعا بوسیدنی میشد اما الان تو اوج خجالت تو چشم های مرد رو به روش زل زده بود.
به ضرب از جاش بلند شد: من من.. من...
جونگین برای تسلای سهون مچ دستش رو گرفت و نزاشت دور شه: هیس.. آروم باش
صدای مرتعشش اون آشفتگی بعد بوسه: من ...من باید برم خونمون...
جونگین فشار روی مچ سهون رو کمتر کرد: میخوای باهم برگردیم هوم؟
دلگرم کننده بود اون نگاه نافذ که ضربان قلب سهون رو کند و ثانیه ی بعدی تند میکرد: نه.. نه میخوام تنها باشم.
یکم فضا بعد بوسه؟ مجبور بود این برای سهون قدم بلندی بود مخصوصا اینکه جونگین تصور میکرد خودش پیش قدم برای اینکار میشه اما حالا همه چیز فرق میکرد.
پسر دوست داشتنیش خودش جلو اومده بود: میتونی برگردی؟
سهون تند تند سر تکون داد و به مچش خیره شد تا جونگین رهاش کنه، معطل نکرد و گذاشت لولیتاش ازش دور و دور تر شه.

𝐋𝐎𝐋𝐈𝐓𝐀.Where stories live. Discover now