اولویا تصمیم گرفته بود تو روز تعطیل خونه رو تمیز کنه.
اول با اتاق کار جونگین شروع کرد که البته آنچنان نیازی به تمیز کردن نبود.
چون جونگین مرد مرتبی بود و تو اتاقش همه چی سرجاش بود.
روی میزش رو دستمال کشید و بعضی از ورقه هارو بلند میکرد و میخوندشون.
روی صندلی نشست و در اولین کشو رو خواست باز کنه که متوجه شد قفله.
یه تای ابروشو بالا داد و توجهش سمت اون کشو جمع شد.
بعد از چک کردن بقیه، فهمید فقط در اون کشو قفله.
شونه هاش رو بالا انداخت به هرحال تصمیم نداشت فضولی کنه.
خواست از جاش بلند شه که دوباره یه حسی تحریکش کرد.
دوباره به کشو خیره شد: بزار ببینیم کیم جونگین اینجا چی داره.
سهون و جونگ طبق عادتشون آخر هفته ها به همون دریاچه سر میزدن و اولویام خودش رو مشغول کار های خونه میکرد.
از تو انباری جعبه ابزارو آورد و با پیج گوشتی پیچ های اطراف قفل رو شل کرد.
بعد از یک ربع سرو کله زدن بالاخره موفق شد بازش کنه.
هوفی کشید و موهاش رو پشت گوشش زد.
فکر میکرد چیزی مربوط به کارش تو اون کشو باشه ولی با خوندنش... یک لحظه قلبش از حرکت ایستاد.
دوباره خوند...
و دوباره...
اون نوشته ها مربوط به پسرش بودن.
تک تک اون توصیفات.
برگه ها از بین انگشت هاش سر خوردن و روی زمین پخش شدن: جو...نگ..ین...
دوباره داخل کشورو نگاه کرد، اونا واسه پسرش بودن.
همون تیکه کاغذهایی که به دیوار اتاقش میچسبوند، اما دست جونگین چیکار میکرد؟
اشک هاش آروم رو گونه هاش سر خوردن.
پسر عزیزش داشت با کی وقت میگذروند؟ با کسی که اونو به چشم پسرش نه به چشم کسی میبینه که بهش علاقه داره؟
نکنه جونگین از سهون سوءاستفاده کرده باشه؟
گریه هاش شدت گرفت و مشتش محکم روی میز فرود اومد: لعنت بهت چطور نفهمیدی؟
از نظر اولویا تموم اون محبت ها حالا خیلی قلابی بودش، تموم اون عزیزم ها، تموم اون بغل های شبانه و... خیلی چیزهای دیگه ای که غیر قابل هضم بود.
شاید پسرش هنوزم متوجه این قضیه نشده بود..
پس سریع خم شد و با همون چشم های گریون برگه هارو جمع کرد.
با بدختی کشورو بست.
بهتر بود قبل از اینکه به هون چیزی بگه و بترسونتش از جونگین دورش میکرد.
بعدش حتی نمیخواست چهرش هم ببینه چه برسه به اینکه باقی عمرش رو باهاش سپری کنه.
مردی که قرار بود باهاش نامزد کنه حالا به پسرش حس داشت و چی بدتر از این؟
خودشو به تلفنِ تو پذیرایی رسوند و قبل از تماس با عموی سهون اشک هاش رو پاک کرد و صبر کرد تا تن صداش معمولی شه.
ولی لعنت...
بازم بغضش میگرفت.
چند بار اروم با جفت دست هاش به صورتش ضربه زد: خودتو کنترل کن اولویا...
تلفن رو برداشت و به گوشش چسبوند.
شماره رو گرفت و بعد از چندتا بوق گفت: سلام. آقای اوه؟ بله. من اولویا هستم...سهون درحالی که شامش رو کنار اولویا و جونگین میخورد راجب روزشون برای اولویا حرف میزد.
اولویا با لبخند محوی به چهره ی زیبای پسرش خیره شده بود.
سهون عزیزش حالا روبه روی کسی نشسته بود که از نظرش فقط تشنه ی یه رابطه بود...
یه لمس و یه ردی از احساسات تا بهش آسیب بزنه.
ولی اولویا نمیدونست ماجرا خیلی عمیق تر از این حرفاست، نمیدونست سهون برای جونگین از هرچیزی مهم تره نه فقط سکس و نه فقط لمس که روح هون به بخشی از وجودش گره خورده.
آرزو میکرد کاش هیچ وقت جونگین رو نمیدید..
یا بهتر بود بگه آرزو میکرد کاش هیچ وقت سهون و جونگین همدیگرو ملاقات نمیکردن: سهون پسرم؟
بین حرف سهون پرید و مکثش باعث شد ادامه بده: من یه تصمیمی گرفتم.
سهون نگاهش رو به مادرش داد و از اسپاگتیش خورد: خب اون چیه؟
اولویا نگاه گذرایی به مرد کنارش انداخت و گفت: قراره از این به بعد سئول درس بخونی و پیش عموت یه مدت کوتاهی زندگی کنی.
میدونست به سهون قول داده همیشه کنارش باشه ولی...: چی؟ نمیفهمم. مامان چی داری میگی؟
اولویا نفس عمیقی کشید: من به عنوان مادرت این تصمیم رو گرف...
سهون بین حرفش پرید: پس من چی؟ من حق انتخاب ندارم؟ خودت نگفتی همیشه پیشت میمونم؟
جونگین مشکوک به اولویا نگاه کرد و اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست: چرا همچین تصمیمی گرفتی؟
اولویا مثل بمب ساعتی شده بود، دلش میخواست یه سیلی محکم حواله ی جونگ کنه و بگه چون توئه عوضی قراره پسرمو نابود کنی: جونگین بنظرم این یه موضوع بین من و پسرمه و تو نباید دخالت کنی!
سهون از جاش بلند شد و دستاشو رو میز کوبید: چرا داری اینکارو باهام میکنی جوابه منو بده.
اولویا از جاش بلند شد و سمت سهون رفت خواست دست هاش رو بگیره اما هون بلافاصله عقب کشید: هون پسرم...فقط یه مدت کوتاه فقط یک ماه شایدم کمتر.. من میام پیشت.. خونمونو عوض میکنیم.
سهون سرشو به چپ و راست تکون داد: تو میدونی... میدونی اونا از من متنفرن ولی داری منو جایی میفرستی که نمیخوام؟
کاش سهون اولویارو میفهمید.
کاش اون اشک هایی که تو چشم هاش حلقه زدن رو نادیده نمیگرفت: سهون من نمیخوام واسه همیشه بفرستمت... چرا نمیفهمی؟
گونه هاش دوباره خیس شدن: خواهش میکنم ناراحت نشو از دستم..
جونگین اروم سمت اتاقش رفت و اولین کشورو کشید.
درش هنوز قفل بود.
خم شد و با دقت بهش زل زد؟ انگاری پیچ ها شل تر از قبل بودن.
با کف دست کوبید به پیشونیش. احتمالش زیاد بود که خونده شده باشن.
دندوناشو روهم پرس کرد و خودش رو مورد عنایت ناسزاهاش تو دلش قرار داد.
هنوز صدای بحثشون میومد.
باید چیکار میکرد؟ میزاشت سهونش ازش دور شه؟
اونقدر دور که حتی نبینتش؟ لمسش نکنه؟ بغلش نکنه؟
و کم کم فراموش بشه؟
سهون اولویا رو کنار زد و غرورش اجازه نداد اشک هاش رو کسی ببینه.
گیریم با عموش کنار میومد چطوری نبود جونگین رو قبول میکرد؟
اولویا مچ سهون رو کشید: خواهش کردم ازت چرا...
سهون با خشمی که دوبرابر دفعه ی قبل بود سمت مادرش برگشت: اگه میدونستی حرفات داره نابودم میکنه چی به جاش میگفتی؟
مچشو رها کرد و سمت اتاقش رفت: اگه بدونی الانم داری نابود میشی چی؟
سهون بدون توجه به سوال اولویا در اتاقش رو کوبید و قفلش کرد.
سهون مقصر نبود، اون فقط عاشق شده بود عاشق آدم اشتباه یا تو موقعیت اشتباه؟
اشک هاش سیل عظیمی رو روی گونش به راه انداختن.
پنجره ی اتاقش رو بالا زد و قبل از رفتن کتونیش رو از تو کمد برداشت.
فضای خونه داشت خفش میکرد.
دلیل تصمیم یهویی اولویا براش مشکوک بود اما هرچی باشه اون قول داده بود و الان داشت زیرش میزد.
کتونیشو پوشید و از پنجره وارد حیاط پشتی خونشون شد.
داشت سریع راه میرفت که لوسی خودشو به پاهای سهون رسوند و میوی بلندی کشید.
هون از حرکت ایستاد.
واقعا وقت مناسبی نبود ولی گربه کوچولوش محکم مچ پاش رو از رو شلوار چسبیده بود: لوسی ولم کن...
یکم عقب اومد ولی گربه بیخیال نشد: هوف خیله خب.
اشک هاش رو با پشت استینش پاک کرد و خم شد تا گربش رو بغل بگیره.
از رو حسار های چوبی رد شد و به سمت مقصد نامعلومی حرکت کرد.
نفهمید چقدر راه رفته ولی روی نیمکت پارک نشست و به خیابون شلوغ رو به روش زل زد.
حتی از جونگین هم توقع نجاتش رو نداشت فقط میخواست کمتر روحش عذاب بکشه.
به اندازه ی کافی سر رابطشون سنگین شده بود حالا باید عموی مزاحمش هم تحمل میکرد.
اونم تو یه شهر غریبه، دوباره آدم های جدید.
لوسی رو کنار پاش گذاشت و لب هاش رو بهم پرس کرد: اگه من برم کی بهت غذا بده؟
با نوک انگشت هاش گوش گربشو ناز کرد: هوم؟ تو که دختر خوبی شدی دیگ پیش همسایه ها نمیری.
نظرت چیه تورم بزارم تو ساکم و ببرمت تا عموم رو دق بدیم.
تک خنده ای زد و در جوابش میوی ریزی شنید.
دوباره یاس و ناامیدی همراه با نفس سنگینی از بین لب هاش آزاد شد.
شاید مادرش همه چیز رو فهمیده بود و میخواست سهون رو دک کنه تا با جونگین ازدواج کنه.
اخم ریزی بین ابروهاش نشست.
اگه جونگین مجبور میشد تا باهاش ازدواج کنه چی؟
دوباره حسادت های سهون روانش رو به بازی میگرفتن: الان وقت این فکرا نیست...
موهاشو عقب داد که بلافاصله از لختی زیاد رو پیشونیش سقوط کرد.
به بند کتونیش که باز شده بود خیره شد: لوسی من نمیدونم ولی انگار جدا عاشق شدم.
نمیدونم این عشق با قبلیا فرق داره یا اونا فقط یه حس دوست داشتن معمولی بوده.
اما جونگین خیلی فرق داره و باعث میشه قلبم یهویی تند بزنه.
قبلا اینجوری نمیزد.
پلکای خستش رو هم افتادن.
با حضور کسی که کنارش نشست سرش رو بالا آورد.
جونگین بود اما چطور فهمیده بود سهون اینجاست؟
چند ثانیه بهم خیره شدن و سهون نگاهش رو گرفت و به رو به رو داد: انتظارشو نداشتم.
هوا تقریبا داشت سرد میشد و باد ملایمی می وزید: قبلنا دوست داشتم فقط کنار من باشه اما وقتی مرد آرزو میکردم کاش نفس بکشه حتی اگه از من دور باشه.
سهون فهمید منظور جونگین همون دختریه که شبیهشه: میخوای آرومم کنی با این حرفت؟ میخوای بگی حتی اگه دور باشم بهم فکر میکنی؟
من نیازی به این حرفا ندارم.
جونگین به نیم رخ پسر خیره شد: نمیخوام آرومت کنم. وقتی دیدمت به خودم یه قولی دادم نزارم هیچی جدامون کنه حتی مادرت!
سهون بی حال تک خنده ای زد: هنوزم پای حرفتی؟ بعد اینکه دیدی چطور اشک میریزه و برام بی قرار میشه؟
جونگین به دست هون نگاه کرد و اروم گرفتش.
پشت دستش رو نزدیک لباش کرد و به محبوبش زل زد: این بزرگ ترین خودخواهی دنیاست اما اره.
بوسه ای رو رگ ها و پوست نازک سهون زد: جونگ..
دیدن مرد مورد علاقش تو اون صحنه درحالی که دستش رو میبوسه قلب بی چارش رو لرزوند: سهون مامانت همه چیزو میدونه.
دیر یا زود میفهمید هرچند که به جفتمون چیزی نمیگه اما مطمئنن نمیخواد دیگه باهام باشه.
سهون سمت جونگ مایل شد: من.. باید چیکار کنم؟
جفت دست های سهون که یخ زده بود رو گرفت: با مادرت لج نکن تو مدتی که کارهای رفتنت رو میکنه باهاش همکاری کن نزار فکر کنه که دوست داری بمونی. با منم زیاد حرف نزن.
بهتره فکر کنه یه علاقه ی یه طرفه از سمت منه تا اینکه بفهمه توام بهم حسی داری.
سهون سرشو به نشونه تایید تکون داد: ولی ولی پس تو چی؟ دیگه همدیگرو نمیبینیم؟
نمیتونست آشفتگی سهونش رو ببینه، فشار ارومی به دست هاش آورد: باید یه مدت صبر کنی تا من بتونم بیام سئول اگه بلافاصله بعد تو بیام همه چیز خراب تر میشه.
هون خودش رو جلوتر کشید و نگاهش رو روی صورت جونگ جا به جا کرد: قول میدی بیای؟ ولم نکنی؟
کامل بغلش کرد و پیشونی سهون رو بوسید: قول میدم!
YOU ARE READING
𝐋𝐎𝐋𝐈𝐓𝐀.
FanfictionCouple: Kaihun Genre: Angst, sadness, daddykink, dram Update on: Thursday Written by: Erwin خلاصه: سهون هیجده ساله به تازگی وارد دانشکده ی ادبیات انگلیسی شده و فقط با مادرش زندگی میکنه. جونگین مرد سی و هشت ساله ای که بعد از تحصیل و تدریس رشته ی مشاب...