لوسی رو رونهای شیری رنگش کز کرده بود و سهون هم درحال مطالعه ی کتاب جدیدش بود.
صفحه رو ورق زد و نیم نگاهی به گربش انداخت که نوک بینیش رو به پوستش میکشه و هر از چندگاهی لیسش میزنه.
عینکش رو بالا داد و رو موهاش گذاشت: هی اینجوری میکنی قلقلکم میاد...
انگشتای باریکش بین موهای تن لوسی سرخوردن و اونم زود سرش رو به کف دست سهون چسبوند و میویِ ریزی گفت.
برای توجه بیشتر پاش رو روی صفحه ی کتاب گذاشت و خودش رو تو بغل سهون جا داد و با دمش سعی در دور کردن کتاب داشت.
حرکتش کاری کرد سهون ریز بخنده و گربه ی تپلش رو تو بغلش فشار بده: فکر کنم حوصلت سر رفت. باشه باشه بیا یکم باهات وقت بگذرونم.
به تاج تخت تکه داد و لوسی رو به سینش نزدیک کرد: یادته چند روز پیش یه کامیون در خونه همسایه بغلی دیدیم؟ مثل اینکه یه استاده دانشگاه قراره اونجا زندگی کنه و خب من دیدمش.
بنظر آدم جالبی میاد ولی من هنوز اونقدر باهاش حرف نزدم پس نمیتونم بگم حسم درسته یا نه.
به هرحال مامان ازش خوشش اومده فکر میکنی اونم از مامانم خوشش اومده؟
اگه واقعنی باهم دیگه ازدواج کنن من بچه ی دونفر میشم که از وجود هیچکدومشون نیستم.
اوه چه غم انگیز مگه نه؟
لب هاش که هم رنگ گلبرگ های صورتی بود به پایین مایل شد: نمیدونم بعدش قراره چه حسی...
در اتاقش با دوتا تقه باز شد: سه... سهون...
سهون با همون حالت پکر به اولویا نگاه کرد: نمیخوام راجب اون گربه ی خیابونی حرف بزنم..
سهون گوشای گربه ی نازنینش رو گرفت و اخم کرد: اینجوری خطابش نکن میفهمه.
از حرکت بامزش اولویا لبخند کجی زد: خیله خب کودک دوساله ی من. پاشو یه کار مهم برات دارم.
آروم از یه ور تختش به طرف دیگه رفت و در پنجره رو باز کرد تا لوسی رو راهی کنه: چه کاری؟
لوسی رو تو حیاط گذاشت و چن بار پشتش رو ناز کرد: باید برای آقای کیم غذا ببری.
سهون به ضرب برگشت: مامان این چه کاریه؟ میخوای نشون بدی چه کدبانویی هستی؟
پنجرشو بست و حق به جانب به اولویا خیره شد: سهون اون یه مرد تنهاست الان سه روز از اومدنش گذشته کی براش غذا درست کنه؟
پوفی کشید: شاید زن داشته باشه اصلا. نداشته باشه هم از بیرون میخره به ما چه؟
اولویا دست به سینه شد: واسه همینه دارم میفرستمت.
سهون که فکر مادرش رو خونده بود تک خنده ای زد: میخوای برم فضولی کنم؟
تکشو از لبه ی پنجره گرفت: چرا خودت نمیبری؟
اولویا شونه ی سهون رو گرفت و جلوتر از خودش از اتاقش بیرون برد: زشته من برم متوجه شو لطفا.
سوییشرت نازکش و شلوار گرم کنش رو پوشید. اولویا سمت اشپزخونه رفت و ظرف غذا رو آماده کرد: باشه باشه بده سریع ببرم میخوام بیام کتابم رو بخونم.
دستاشو تو جیباش برد و با اخم ریزی منتظر موند.
اولویا با ظرف تقریبا بزرگی برگشت: بزار بگم تو کجا چی ریختم بهش توضیح بده.
سهون ظرف غذا رو گرفت و رو پاشنه ی پا چرخید: مامان ولش کن قراره بخوره دیگه.
درو باز کرد و نزاشت مادرش ادامه بده.
خودش رو به خونه ی همسایه ی جدیدشون رسوند و چند بار زنگ زد.
همونجور که منتظر بود کف کفشش رو روی زمین میکشید و به لباش حالت های مختلف میداد.
در باز شد و سهون سرش رو بالا آورد: امم سلام.
جونگین تیشرت مشکی ای همراه با پیژامه پوشیده بود: سلام سهون.
معطل نکرد و ظرف رو سمت مرد رو به روش گرفت: مادرم گفت اینارو براتون بیارم چون شما تنهایین و سختتونه خودتون غذا درست کنید.
جونگین از لحن سهون خندش گرفت: آره ولی جدا نیازی نبود.
دیدن سهون تو اون حالت که با خجالت ظرف غذا رو جلوش گرفت و مشخصا به اجبار تا اینجا اومده براش شیرین بود: به هرحال نمیتونم برش گردونم پس...
نزاشت سهون ادامه بده و از دستش گرفتش: بیا داخل.
بدون حرف دیگه ای سهون رو با در باز تنها گذاشت.
به گوشه های سویشرتش چنگ زد و داخل شد.
خونه خیلی تاریک بود و هنوز کارتن های بزرگی باز نشده گوشه ی خونه بودن.
جونگین برق هارو روشن کرد: دورگه ای درسته؟
سهون جلو رفت و دسته ی یکی از صندلی های میز ناهار خوری رو گرفت: بله، مادرم آمریکایی بوده و پدرم کره ای. بخاطره نوع حرف زدنمه نه؟ راستش خیلی تمرین کردم که نرمال حرف بزنم...
جونگین روی کاناپه رو خلوت کرد: بنظرم خیلی قشنگه.
چشم های گربه ای سهون یهو درشت شد: واقعا؟
جونگین اشاره کرد تا سهون بشینه: واقعا، شیرین و بامزست نیازی نیست تغییرش بدی.
سهون سمت کاناپه های کرم رنگ حرکت کرد و رو یکیشون نشست: شما اولین نفری هستین که از لهجم تعریف میکنه.
درواقع محیط مدرسه کاری کرده بود سهون ترجیح بده فقط خودش رو به عنوان یه کره ای معرفی کنه. چون وقتی میگفت مادرش کره ای نبوده نگاها نسبت بهش تغییر میکرد و این آزارش میداد.
جونگین مکثی کرد و به سهون خیره شد: خوبه پس. چی میخوری برات بیارم؟
سهون سرشو به چپ و راست تکون داد: نه نیازی نیست شما تازه اومدین اینجا نمیخوام زحمت بیوفتین.
جونگین از فروتنی سهون لذت میبرد یه پسر مودب که با فعل جمع حرف میزنه: بستنی؟
منتظر جواب نموند: فکر نمیکنم علاقه ای به قهوه و چیزای گرم داشته باشی.
در فریزرش رو باز کرد.
شکلات؟ سهون دوست داشت این اولین چیزی بود که راجبش فهمیده بود: درسته.
و حالا اینکه از دسر های سرد خوشش میومد.
روی بستنی شکلاتی چند تا توت فرنگی گذاشت و برای اینکه به مهمونش حس بدی نده برای خودشم یدونه دیگه آماده کرد.
سمت سهون برگشت: میشه یه سوال بپرسم؟
جونگین نگاهش رو به سهون داد تا ادامه بده: از کجا فهمیدید من توت فرنگی و شکلات دوست دارم؟
لبخند محوی رو لبای گوشتیش نشست: بیا اینجوری ببینیم که حسم بهم گفته.
سهون از قسمت باریک بستنی خوری گرفت: من این ترکیبو دوست دارم.
یه تیکه از بستنی و توت فرنگی رو داخل دهنش گذاشت: خب بگو ببینم قراره چی بخونی؟
به پشتی مبل تکه داد و همراه با سهون شروع به خوردن کرد: راستش انگلیسی هم برام آسونه هم اینکه دوستش دارم.
سهون هربار که به جونگین نگاه میکرد ناخوداگاه چشمای جونگین رو روی خودش میدید که خیلی دقیق درحال برسیشه و همین باعث میشد براش مرموز بشه.
جونگین واقعا عالی بنظر میومد ولی درونش هم همین شکلی بود؟
لبخندی به پسر کوچیک تر تحویل داد: خوبه پس هم رشته ایم.
به لب های سهون خیره شد، وقتی توت فرنگی رو گاز میزد ترکیب قشنگی رو پدید میاورد.
صورتی کم رنگ و پررنگ.
فکر اینکه یه روزی مرد جذاب رو به روش رو استاد صدا بزنه براش جالب بود، به احتمال خیلی زیاد برازندش هم بود: با مادرت تنها زندگی میکنین؟
توجه سهون به اتاقی که چراغش روشن بود جلب شد: اوهوم، مادرم وقتی بدنیا اومدم فوت کرد، پدرمم حدودا پنج سال پیش.
جونگین تا حدود زیادی جا خورد، از دست دادن کل خانواده واقعا زجر آور بود. هرچند با دیدن اختلاف سنی اولویا و سهون حدس هایی زده بود: اوه...متاسفم.نمیخواستم ناراحتت کنم با مرور خاطرات.
رد نگاه سهون رو گرفت: نه اشکال نداره.
جونگین از جاش بلند شد: میخوای اونجارو ببینی؟
درحالی که قاشق بین لباش بود سرش رو بالا گرفت و به جونگین خیره شد.
و لعنت به اون چشم های قشنگی که از این دید معرکه میشدن.
هاله ی تیره ای ک خیلی کمرنگ زیر چشماش رو فرا گرفته بود و کک و مک هایی که به زیباییش اضافه میکردن: اونجا کجاست؟
دستش رو سمت سهون گرفت.
جوری که انگار بخواد برای رقص دعوتش کنه.
"Be careful sehun your not in wonderland."
"مراقب باش سهون تو تو سرزمین عجایب نیستی."
اما دستش بین دست جونگین لغزید و از جاش بلند شد.
هیچ ایده ای برای اون اتاق نداشت اما دروغ چرا میترسید. عجیب بود همه چیز.
برای سهونی که دوره خودش یه دایره ی قرمز کشیده بود و کل زندگیش حتی یک قدمم از اونجا پاشو بیرون نزاشته بود.
از جاش بلند شد و گرمایی که به دستش منتقل شد وادارش کرد تا به دستاشون نگاه کنه.
چرا انقدر گرم بود؟
در اتاق رو کامل باز کرد و باهم وارد اتاق بزرگی شدن که جز آینه های سرتاسر و یه گرامافون چیزی نداشت.
جونگین سمت سهون برگشت: حدودا پونزده سال پیش شروع کردمش.
سهون اونقدر تعجب کرده بود که همونطور که به اطراف خیره بود گنگ پرسید: چیو؟
یه حدس هایی زد و نزاشت جونگین جواب بده: رقص؟
سهون اصلا تو عمرش حتی به رقصیدن فکرم نکرده بود و خیلی شوکه کننده بود که جونگین اینکارو انجام بده چون از دور بهش میومد آدمی باشه که جز نوشتن ، خوندن و تدریس به کار دیگه علاقه نداشته باشه: درسته، باله بهم آرامش میده.
دست سهون رو رها کرد و با برخورد هوا به پوستش تازه معنای واقعی گرمای جونگین رو متوجه شد: میخوای دوتایی انجامش بدیم؟
سهون خندید و سرشو به نشونه ی منفی تکون داد: نه نه من اصلا بلد نیستم برقصم یعنی..
جونگین سمت گرامافون رفت و هیشی گفت.
موسیقی شروع کرد به نواختن: یادت میدم.
به سوییشرت سهون اشاره کرد تا درش بیاره.
نفهمید چرا چطور انقدر سریع به حرف جونگین گوش کرد ولی درش آورد و روی تک میز اتاق که گرامافون روش قرار داشت گذاشت.
جونگین با طمأنینه یه دستش رو پشتش گذاشت و با احترام کوچیکی دست دیگش رو برای بار دوم سمت سهون گرفت.
سهون بدون هیچ اما و اگری دستش رو کف دست جونگین گذاشت و با صاف شدن کمرش تو یه حرکت پسر کوچیک تر رو سمت خودش کشید.
سهون با اختلاف چند سانتی ازش کوتاه تر بود این باعث میشد با هر بار اتصال نگاهشون بهم سهون سرش رو بالا بگیره.
لبخند گوشه لب جونگین تمام افکار پسر جوون رو کنج لباش جمع کرد: فقط دستوری که به بدنت میدم رو اجرا کن باشه؟
سهون تند تند سرتکون داد و گذاشت بدنش حالتی که جونگین تعیین میکنه رو به خودش بگیره.
و نفهمید که چطوری بدنش تحت کنترل اون مرد قرار گرفته و کمکش میکنه با ریتم آهنگ به بهترین نحو ممکن حرکت بکنه: مییبینی آسونه.
سهون رو چرخوند و همونجور که از پشت بهش نزدیک بود و نگاه جفتشون به آینه خیره بود تا همدیگرو ببینن ادامه داد:
"Just never let your body lose the rhythm."
"فقط نزار بدنت ریتم رو از دست بده."
شاید صدای بم جونگین و جمله ای که بهش گفته بود تا همیشه تو ذهنش بمونه.
چون هیچکس نفهمید اون شب چه حسی بین اون دوتا ردو بدل شده.
سهون خیلی کنترل کرد که شونه هاش رو بخاطره بازدم جونگین جمع نکنه.
پس آروم برگشت و به جونگین خیره شد: متوجه شدم.
جوابش برای جونگین بامزه بود، اما سهون مغزش قفل کرده بود و یه خط ممتد صاف درحال عبور بود: خوبه.
نخواست بگه بدنت فوق العادست وقتی میرقصی چون قطعا پسری که الان رسما تو بغلش بود معذب میشد و شاید حس بدی هم میگرفت.
قلب سهون کم کم داشت نامنظم میتپید و تا حد امکان سعی میکرد تا نزاره سینه هاشون بهم فشرده شن.
پس پایان آهنگ میتونست براش انتقال از بهشت به یه بهشت دیگه باشه.
لبخند کوچیکی زد و از جونگین فاصله گرفت: فکر کنم بهتره من برم.
جونگین سری تکون داد، حس خوبش همینقدر کوتاه ولی عمیق بود: باشه.
سهون به سویشرتش چنگ زد و برش داشت.
اما چه حس کوفتی ای بود که دلش میخواست تا ابد کنار مردی که حتی کامل نمیشناستش بمونه.
جونگین در خونه رو باز تا مهمونش رو بدرقه کنه: آقای کیم.
جونگین مشتاق به سهون نگاه کرد: من بعضی وقتا شعر مینویسم.
یه فرصت دیگه برای نزدیک شدن به سهون: چه خوب، خب؟
انگشتاش تو هم قفل شد: فکر کنم بتونین کمکم کنین یعنی من تاحالا به کسی نشونشون ندادم و..
بین حرفش پرید: دوست دارم بخونیشون برام. پس هروقت خواستی بیا پیشم شاید از اثر هنریت تو کتاب جدیدم استفاده کردم البته اگه دوست داشته باشی.
با اینکه اون کتاب مال سهون نبود ولی دلش میخواست حرفاش زیر دستگاه چاپ برن: واقعا؟ پس من براتون میارم یعنی کی وقتتون خالیه؟
لبخند گرمی تحویل پسر داد: تا قبر از شروع مهر هرموقع خواستی بیا.
سهون از در رد شد و قبل از رفتن احترام گذاشت: ممنونم.
جونگین سرش رو به چپ راست تکون داد: تشکر نکن.
بعد از گفتن شب بخیر با قدم هایی سست سمت خونشون رفت.
باید طبیعی جلوه میداد خودش رو.
اما پاهای بی چارش ناتوان تر از هروقت دیگه ای شده بودن.
در زد و بعد از اینکه باز شد رو به مادرش که اخمو نگاهش میکرد وارد شد: سهون نگران شدم چرا انقدر دیر اومدی؟
باید میرفت تو اتاقش و رو تخت سقوط میکرد اما نه...: با آقای کیم حرف زدیم واسه همون طول کشید و اینکه زن نداره خیالت راحت.
مادرش سوال پیچش کرد: غذاشو چی؟ دادی تست کرد؟ چیزی از خودش و زندگیش نگفت؟
نه نه نه اولویا اون فقط پسرتو به یه رقص رمانتیک دعوت کرد: مامان ما فقط راجب درس حرف زدیم.
مغز سهون پوزخند زد "درس اوه سهون؟"
اولویا اهی کشید: باشه، پس دست و صورتتو یه آبی بزن و بیا شام.
سهون سریعا سمت اتاقش رفت و بعد از بستن در رو زمین افتاد: نکنه رد دستاش رو تنم مونده؟
چرا این سوال مزخرفو پرسید؟ شاید چون هنوز گرمی دست جونگین رو حس میکرد.
خودشو جلوی آینه کشید و تیشرتش رو در آورد.
به خودش تلنگر زد.
جز تن سفیدش و ماه گرفتگی رو پهلوی راستش هیچ اثری وجود نداشت.
که شاید آرزو میکرد وجود داشته باشه و قطعا ردشون اکلیلی میشد.
YOU ARE READING
𝐋𝐎𝐋𝐈𝐓𝐀.
FanfictionCouple: Kaihun Genre: Angst, sadness, daddykink, dram Update on: Thursday Written by: Erwin خلاصه: سهون هیجده ساله به تازگی وارد دانشکده ی ادبیات انگلیسی شده و فقط با مادرش زندگی میکنه. جونگین مرد سی و هشت ساله ای که بعد از تحصیل و تدریس رشته ی مشاب...