The eighth appearance of Satan

35 11 0
                                    

کریس: الان حالش خوبه؟

به بکهیون که سرشو گذاشته بود روی بازو های لختش و به اتیش خیره بود نگاه کرد.

چانیول:بهتره ممنون.

بعد از اون اتفاق به دوستش زنگ زد و گفت که کیف بک رو با خودش ببره خونه، گفته بود به بقیه هم بگه حال بکهیون خوب نبود پس با هم رفتن بیمارستان و خواهش کرد چیزی به پدرو مادرش نگن..

کریس:خیلی خب فردا میبینمت مراقب خودتون باشید!!

چون:تو هم همین طور می‌بینمت.

و قطع کرد..

بکهیون:خیلی حرف می‌زنه!

با صدای کلافه ولی نگاه بی حسی گفت..

چانیول خندید:ظاهرا از کریس خوشت نمیاد؟!

بکهیون:من از هیچکدوم از دوستات خوشم نمیاد چون احساس میکنم اونارو بیشتر دوست داری!!

چانیول:کی همچین حرفی زده؟!

بکهیون:هیچکی خودم فکر میکنم.

چانیول:بهتره دیگه از این فکرا نکنی!!

دستاشو درو کمرش حلقه کرد و از پشت بکهیون رو کشید توی بغل خودش.

چانیول:چون من تورو حتی از خودمم بیشتر دوست دارم.

بک لبخند زد و در جواب، برادرش اونو بوسید.

بکهیون:چان؟

چانیول:هممم؟

بکهیون:میشه یک خواهشی کنم؟

خوشبختانه از لبخندش معلوم بود حالش بهتره..

چانیول:البته!!

بکهیون:امشب بریم بیرون؟

چانیول:اینکه چیزی نیست تو جون بخواه!!

●○●○☠○●○●○●☠○●○●

دیگه به جایگاهی رسیده بودم،هر کسی رو مقصر میدیم جز صاحب اون چشما... حتی خودمم گناه کار میدیدم جز اون..
می‌خواستم دنیامو بدم تا فقط زمانو به عقب برگردونم و جلوی اون حادثه رو بگیرم، کاش میشد.
هرچند خاطراتی که به عنوان یک انسان و شیطان ساختیم هم قشنگ بود..
من کسی نبودم که شیطان ببینم اش بلکه از چشم من اون یک بچه بی گناه که داره عذاب میکشه..
بعد از اینکه لباسام خشک شد، اتیش رو خواموش کردیم و از اون مکان پر از درخت و پرنده خارج شدیم. واقعا از هر چی جنگل و فضای سبز بدم اومد.
بعدش بردمش به بازار محلی شبانه تا یکم غذا بخوریم و گشت بزنیم چون به شخصه واقعا گشنم بود.
یادمه بکهیون عاشق دوک بوکی تند و گوشت خوک کبابی بود.
هر چند بود..
چون دیگه نمی تونست اونارو بخوره..
تازه فهمیدم بعد از صرف غذا به دستشویی رو میزنه و تمام چیزایی که خورده رو بالا میاره یعنی دیگه غذا ادمیزاد نمیخوره..خب...جز اون اتفاق روز خوبی داشتیم یعنی دقیقا تر بخوام بگم..روز های خوبی داشتیم..
بازم توی تظاهر کردن عالی بودیم باید بهمون بابتش جایزه میدادن چی میگن..گولدن اِوارد؟
اوسکار؟
با این حال نمیشد همه چیز رو پنهان کرد..
حال بکهیون روز به روز بد تر میشد و وضیت جسمی اش ضعیف تر. وقتی مامان و بیون خونه بودن شکار رفتن سخت بود اما وقتی میرفتن سفر کاری خیلی راحت تر میرفتیم به شکار. شده بود عادتمون که تکرارش کنیم، شکار، رودخونه، عشق بازی، دیت دونفره و برگشتن به خونه...خنده داره..گفتم رودخونه راز دار خوبیه... البته به این معنی نیست که فقط توی اب رودخونه انجامش دادیم. تازه بعد از سالها احساس های پس زدمون رو قبول کردیم.
هر چند که با ضعیف تر شدنش خودمونو به بوسه قانع کردیم. نمی تونستم شکستنش رو ببینم. تقریبا هر روز کتابخونه بودم و یا توی وبسایت دنبال جواب میگشتم. اما همشون فقط یک جواب میدادن، کشتنش وقتی ضعیف شده..البته که به هیونم چیزی نگفتم اما..باید یک راه حل پیدا میکردم قبل از اینکه جلوی چشمام پر پر بشه..
و فقط یک راه به ذهنم میرسید.

Baekhyun's Body🕯📜😈Where stories live. Discover now