"تو یه سونامی بودی.سونامی که تمامم رو غرق خودش کرد.اوایل انگارتو اشتباه بودی، فکر میکردم که هستی اما بعد فهمیدم حتی اگر اشتباه باشی، حاضرم هزاربار مرتکبت بشم. من با چشم بسته عطرت رو دنبال میکنم و درآخر دنیا بازهم به تو میرسم."
-هوانگ هیونجین
" بهم گفتی من اشک جاری توی رگهاتم، بزار بهت بگم تو الکل توی خون منی، دیوونهام میکنی و به شیدایی میکشونیم، من و از من دور میکنی و به خودت نزدیک تر..وابسته تر..معتادتر..اگر قرار باشه همه چیز درهم بشکنه، میخوام دستام بین دستای تو قفل باشه."
-سئو چانگبین
''''''
همهچیز برای من از لحظهای شروع شد که دستهای مینهو دورشکمم حلقه شده بودن و من؟ من به تو فکر میکردم.از همون لحظهای که وسط کشیدن قلم مو روی بوم چهرهات پیش چشممنقش بست، از همون لحظهای که ملودی های عاشقانه، جای دوست پسرم، من رو به یاد تو انداختن.من از خیانت متنفر بودم.پدرم به مادرم خیانت کرد و من؛ لمس کردم چقدر درد داشت.من این رو نخواستم.نخواستم از لبخندت رویا ببافم و برای خودم بدونمش. نخواستم توی افکار شبانهام خودم رو بین بازوهات ببینم.ولی انگار هیچی دست من نبود.این قلب، مغز،چشمها..همه چیز من جادو شده بود.توسط تو.
من مینهو رو دوست داشتم. درواقع داشتم، اما اون عشق نبود. وابستگی و سیراب شدن از نیاز و توجه بود
من یه پسر جوونِ آسیب دیده بودم با یه مادر مریض. مینهو از ناکجاآباد پیداش شد و ناجی آسمونیم شد بهم کمک کرد.توجه،محبت، مهربونی..و وابستگی شد نتیجه تمام اینها. وابستگیکه من فکر کردم اسمش عشقِ و ختمش کردم به رابطه.ولی، وقتی تو رو دیدم انگار که تازه فهمیدم عشق و عاشق شدن یعنی چی. روزی که دیدمت یه روز توی دسامبر بود.از آموزشگاه نقاشی خارج شدم و یهو یه سگ مشکی رنگ کوچولو که نمیدونم از کجا پیدا شده بود، پرید توی بغلم.من عاشق حیوانات بودم پس طبیعی بود که خمبشم و نوازشش کنم."کوچولوی ناز..صاحبت کجاست؟نکنه فرار کردی؟"
و تو اومدی. سنگینی سایهای رو حس کردم و وقتی سرم بلند شد تصیر تو قاب چشمام شد. یه مرد با موهای نقرهای، سوییشرت آبی تیره و صورتی برافروخته. نفس نفس میزدی. من حتی به این فکر نکردم که شونههات چقدر پهن و نگاهت چقدر گیراست.
"حالتون خوبه آقا؟"
اروم پرسیدم و سگ کوچولو رو توی بغلم گرفتم و ایستادم.تو کمی نفس گرفتی و صاف ایستادی.
"اون تیموتی منه"
تنها چیزی بود که گفتی.
درسته تیموتی همون کوچولوی تو بغلم بود.آروم سگ رو به سمتت گرفتم. از من گرفتیش و بوسهای به سرش زدی. بدون اینکه چیزی بگم سرم رو کمی خم کردم و از کنارت گذشتم. از کنارت گذشتم و مسیر همیشگیم رو پیش گرفتم اما کی میدونست من باز هم به تومیخورم؟ دومین بار تو اومدی به آموزشگاه نقاشی. بعد از اتمام کلاسم دیدمت. این بار یه پالتوی مشکی تنت بود و تازه فهمیدم رنگهای تیره بهت میان. کیف پول کوچیکی گه گم کرده بودم رو از جیب پالتوت بیرون کشیدی و به سمتم گرفتی.
YOU ARE READING
𝖴𝗀𝗁𝗍𝖾𝗇
Fanfiction- کامل شده - " تو یه سونامی بودی چانگبین..سونامی که تمامم رو غرق خودش کرد.اوایل انگارتو اشتباه بودی، فکر میکردم که هستی اما بعد فهمیدم حتی اگر اشتباه باشی، حاضرم هزاربار مرتکبت بشم. من با چشم بسته عطرت رو دنبال میکنم و درآخر دنیا بازهم به تو میرسم...