قطرات بارون به شیشه میخوردن و هیونجین بیشتر بغض میکرد. هروقت که بارون میگرفت به یاد مادرش می افتاد. اونا زندگی نسبتا خوبی داشتن، البته تا قبل از بیماری مادرش. آهی کشید و دستی به اضافه ربانی که موهاش رو باهاش بسته بود کشید.
خیلی وقت از نیمه شب گذشته بود اما چانگبین هنوز برنگشته بود وهیونجین نگران بود. یک هفته میشد توی خونهاش میموند. چانگبین باهاش خوب و مهربون بود. هربار که میخواست از اونجا بره سد راهش شده بود اما هنوز هم راجع به ابراز علاقهاش حرف نمیزد. هیونجین گاهی آشپزی میکرد اما چانگبین ازش خواسته بود هر بار انجامش نده چون که اون آشپز یا خدمتکار خونه نیست.
توی این مدت فهمیده بود چانگبین یه ویراستاره که عاشق اهنگ سازی. اکثر اوقات هم یا توی دفتر نشر بود یا استودیوش.
با صدای در از جا پرید. برگشته بود. با شونههای افتاده و بی حوصله تر از همیشه.با دیدن اینکه هیونجین هنوز بیداره اخم کرد.
-چرا نخوابیدی؟
-من..منتظرت بودم.حالت خوبه؟ خیس شدی..
هیونجین با نگرانی گفت و بهش نزدیک شد اما چانگبین قدمی عقب رفت.
- برو بخواب هیون.
هیونجین مات بهش زل زد. چه اتفاقی افتاده بود؟
-چ..چیزی شده؟
چانگبین چیزی نگفت و به سمت اتاقش رفت اما پسر کوچیکتر دنبالش رفت وسمج وار بازوش رو چنگ زد.
-چانگبینا..
-گفتم برو بخواب هیونجین!
فریاد چانگبین باعث شد برای چند لحظه خون توی رگ هاش یخ ببنده. دستاش به ارومی از بازوی پسر سر خوردن. قدمی عقب رفت. چانگبین لعنتی به خودش فرستاد.
-شب بخیر.
اونقدر اروم زمزمه کرد که خودش هم نشنید. عقب گرد کرد وبه اتاق کناری رفت. با بسته شدن در چانگبین لگدی به در اتاق خودش زد. اون بچه چه گناهی کرده بود که عصبانیتش رو سرش خالی میکرد؟ مگر غیر از این بود که نگران بود؟
به اتاقش رفت ولباساش رو عوض کرد. از خانوادهاش متنفر بود که هربار روانش رو هدف میگرفتن. اول زندگی خودش رو نابود کردن و حالا که چانگبین فرار کزده بود میخواستن با خواهرش تحت فشار قرارش بدن.
بعد از تعویض لباسهاش به سمت اتاق کناری رفت.چند ضربه به در زد.
-میتونم بیام تو؟
کمی طول کشید تا صدای ضعیف هیونجین که بهش میگفت بیاد تو به گوشش رسید.در رو باز کرد و وارد شد. هیونجین گریه کرده بود! سرش پایین بود و بهش نگاه نمیکرد.دستش به سمت کلید برق رفت اما..
-روشنش نکن!
هیونجین یکهو گفت..لب گزید و با زاری نالید.
-گ..گریه کردم..زشت شدم..
چانگبین لبخند عمیقی زد. چطور میتونست انقدر معصومانه باشه؟ کاش میتونست زهر بنوشه اما اشک این پسر رو درنیاره. با چند قدم خودش رو بهش رسوند. کنارش نشست.
-متاسفم. روز خوبی نداشتم...نمیخواستم ناراحتت کنم.
هیونجین با پشت دست اشکاش رو کنار زد و با لبخند ارومی به چانگبین زل زد.
-اشکالی نداره. ناراحت نشدم.
چانگبین خندید و توی صورتش خم شد.
-پس چرا گریه کردی؟
گونههای پسر کوچیکتر رنگگرفتن. چانگبین اروم دستش رو جلو برد و ترهای از ابریشم تیره رنگش رو پشت گوشش فرستاد.
-چرا انقدر زیبایی؟
هیونجین آروم نگاهش رو به نگاه اون دوخت. دست چانگبین به سمت پش موهاش پیشروی کرد.
-حتی وقتی اشک میریزی هم به طرز ستایش کردنی زیبایی.
ربان رو باز کرد تمام موهای هیونجین دورش رو گرفتن. هنوز بارون می بارید. هموز به شیشه میزد.
چانگبین روی صورتش خم شد.-انقدر زیبایی که دور ودست نیافتنی به نظر میای.
-اما من همینجام.
هیونجین آروم گفت و به چشمهای مرد زل زد. دو سیاهچال عمیق..هیونجین توی همین سیاهچالها گیر افتاده بود.
-اما مال مننیستی..
-میتونم مال تو باشم.
هیونجین بی وقفه پاسخ داد. تند پلک میزد اما چانگبین اروم بود. هیونجین ارومش کرده بود.
-چانگبینا..
-اینجوری صدام نکن..مجبورم میکنی ببوسمت!
پلک هیونجین پرید و قلبش یک تپش جا انداخت. مگر همین رو نمیخواست؟بوسیده شدن توسط سئو چانگبین کسی که هرروز بیشتر از قبل دوستش داشت.
-من و ببوس..چانگبینا..
چانگبین به آرومی خم شد و لبهاش رو روی لبهای نرم پسرک نشوند. هیونجین چشمهاش رو بست و دستاش روی پاهاش مشت شدن. چانگبین خیلی نرم میبوسید، اروممیبوسید، با لبهاش لبهای هیونجین رو پرستش میکرد، جوری که انگار میخواد تا ابدیت ببوستش. لب پایینی پسر رو مکید و به ارومی عقب کشید.
هیونجین به ارومی پلکاش رو از هم فاصله داد و بهش نگاه کرد. چشماش پر از اشک شدن.
-دوستت دارم..چانگبینا.
دستای پسر بزرگتر قاب صورتش شدن. چانگبین قطره اشکیکه چکیده بود رو بوسید و لبهاش رو توی همون حالت تا چشمهیونجین رسوند.عمیق چشمش رو بوسید و عقب کشید. موهای مشکیش رو پشت گوشش داد و بهش لبخند زد.
-منم دوستت دارم..دوستت داشتم..خیلی وقته دوستت دارم ماهسیما..خیلی وقت.
اون جمعه بارونی، شاهد بوسههاشون بود. بوسههای معصومانهای که با اشکهای هیونجین ادقام شدن. جسم ظریفی که بین بازوهای چانگبین شکار شد، موهایی که توسط سر انگشتای چانگبینپرستش میشدن،و قطرات بارونی که شاهد تمام این ها بودن.
''''''
YOU ARE READING
𝖴𝗀𝗁𝗍𝖾𝗇
Fanfiction- کامل شده - " تو یه سونامی بودی چانگبین..سونامی که تمامم رو غرق خودش کرد.اوایل انگارتو اشتباه بودی، فکر میکردم که هستی اما بعد فهمیدم حتی اگر اشتباه باشی، حاضرم هزاربار مرتکبت بشم. من با چشم بسته عطرت رو دنبال میکنم و درآخر دنیا بازهم به تو میرسم...