انگشتاش بین ابریشم مشکی موهای هیونجین آروم میرقصیدن و هربار به سمت عقب هدایتشون میکردن.
-قرار شد ببندیشون،چرا انقدر لفتش میدی؟
پسر کوچیکتر اعتراض کرد اما چانگبین فقط خندید. ربان رو بالا گرفت و با جمع کردن بخشی از موهای دوسن پسرش اون ها رو پشت سرش بست.
-چرا همیشه اینجوری میبندیشون؟
هیونجین لپتاپ رو روی مبل گذاشت و به سمتش برگشت.
-مامانم..اولین بار برام اینجوری بست. اون همیشه میذاشت موهام بلند بشن.
لبخند تلخ روی لبهاش چیزی نبود که از دید چانگبین پنهون بمونه.
-یه بار توی مدرسه، کتکم زدن و موهام رو کشیدن؛ اون روز یه عالمه گریه کردم چون مسخرم کرده بودن. از مامانم خواستم تا موهام رو کوتاه کنه اما اون..یه ربان برداشت و موهام رو برام بست. بهمگفت اینجوری زیبا میشم و بقیه نمیتونن زیبایی من رو درک کنن برای همین مسخرم میکنن.
سرش رو بلند کرد و به دوست پسرش نگاه انداخت.
-حق با مادرته.
هیونجین حرفی نزد اما مونقرهای خوب میدونست که دلتنگ شده. زمان زیادی نبود که مادرش از کنارش رفته بود. برای احساسات شیشهای هیونجین تحملش بیش از حد سخت بود.
-چهیونگ ازم خواست براش یه چیزی بکشم.
لپتاپ رو برداشت و عکسی رو باز کرد. چانگبین با دیدن اون عکس تکخندهای کرد.
-چرا میخندی؟
-چون اینا دستای چانه، همون دوستم که درموردش بهت گفته بودم.
هیونجین اوه آرومی گفت و به تصویر نگاه کرد. تتوهای روی انگشتها بیشتر از هرچیزی جلب توجه میکرد.
-اون..چرا باید بخواد چنین چیزی براش بکشم؟ ببینم نکنه..
-بیخیال هیون! اونا فقط دوستن..چهیونگ زیاد بهش میچسبه چون یه جورایی از بچگی اون بزرگش کرده.
احتمالا میخواد اینرو به عنوان کادوی تولد بهش بده چون تولدش نزدیکه.چانگبین با ارامش گفت و هیون، تنها به نگاهی که ازش دزدیده شد خیره موند. لپ تاپ رو بست وکامل به سمتش برگشت.
-چی اینقدر چشمات رو تلخ وکدر میکنه بین؟ به من بگو.
نگاه مو نقرهای مردد بالا اومد و روی صورت درخشان کسی که عاشقش بود نشست.
-فقط نگران چهیونگم. نگران برخورد والدینم باهاش.. من، از بچگی همه چیز داشتم اما در ازاش باید کاری میکردم که والدینم بخوان. پدرم مدرس پرواز بود و میخواست من یه خلبان بشم..میدونیچقدر درد داره که خودت نباشی؟
هیونجین با ناراحتی جلو تر رفت و دست چانگبین رو فشرد.
-من چندسال باهاشون مشاجره داشتم تا اخر قبول کردم که ترکشون کنم و طردم کنن.سخت بود..خیلی سخت. منی که تمام عمرم سنگ و سخت بودم خیلی شبها بی صدا گریه کردم..میدونم که میدونی..گریه بی صدا مثل مرگ تدریجی میمونه.
هیونجین اروم سرتکون داد و دستاش رو دور بازوی چانگبینی که چشاش سرخ بودن حلقه کرد.
-الان نگرانچهیونگم. نمیخوام مجبورش کنن؛ این که شبیه اونا نیست گناه نیست؛ جرمنیست..اون حقشه هرجور میخواد زندگی کنه.
انگشتای ظریف پسر کوجکتر چونهاش رو لمس کردن و سرش رو به سمت خودش برگردوندن. لبخند ارومی بهش زد. دستش رو به گونهاش رسوند اروم نوازشش کرد.
-تو داری براش تلاش میکنی، هوم؟ تو واقعا برادر خوبی هستی. توآدم خوبی هستی چانگبینا. چهیونگ هم باید خودش مبارزه کنه، ولی برای اون اسون تره چون تو کنارشی.
مو نقرهای دستش رو روی دستای ظریف پسرکش گذاشت و لبخند زد. هیونجین از کجا پریده بود وسط زندگیش و داشت زمستون یخ زده لحظههاش رو پر از شکوفههای بهاری میکرد؟
-اونی که خوبه تویی، چرا بهمنگفتی مینهو اومده بود اینجا؟
هیونجین جا خورد. مبهوت به چانگبین نگاه کرد لب گزید.
-من..من نمیخواستم ازت قایمش کنم.
-ولی کردی.
به نظر نمیومد لحن مونقرهای خشن باشه اما پر از جدیت بود. هیونجین سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید.
-فقط حس کردم اونقدرها اهمیت نداره میدونی.اون رفت..برای همیشه.
انگشتای چانگبین چونه اش رو به سمت بالا هدایت کردن. توی چشاش خیره شد. نگاهش هنوزم جدی بود.
-فقط نمیخوام بینمون چیز پنهونی باشه.بزار این اولین و اخرین بار باشه هیونی، باشه عزیزم؟
هیونجین با خیالی که کمی راحت شده بود نفس عمیقی کشید و تند تند سرتکون داد.
-قول میدم.
لبهای مو نقرهای روی پیشونیش نشستن و بعد از کمی مکث از جا بلند شد و به اتاقش رفت بعد از چند لحظه برگشت. گوشیش توی دستاش بود وداشت چیزی روچکمیکرد. هیونجین لپ تاپ رو برداشت و روی میز گذاشت.
-تا فردا وقت داری چمدونت رو ببندی.
هیونجین با چشمای گرد به سمتش برگشت. چمدون؟
-چمدون؟ چمدون برای چی؟
چانگبین موبایلش رو روی میز گذاشت وهمونطور که به سمت اشپزخونه میرفت؛ وهیونجین هم دنبالش صحبت کرد
-فقط مرخصی گرفتم ومیخوام یکم اب وهوامون عوض بشه. پاریس دوست داری..درسته؟ توی کیف پولت یه عکس از برج ایفل دیدم.
چشمای پسر کوچیکتر پر از اشک شدن. چطور چانگبین متوجه همه چیز میشد؟ چطور انقدر قشنگ اون رو بلد بود چطور میتونست برای خوشحالیش اینقدر تلاش کنه؟ بی اختیار جلو رفت واز پشت بغلش کرد. دستاش رو محکم دور کمروشکمش حلقه کرد و سرش رو به کتفش فشرد
-تو بهترینی بینی..پاریس با تو بهترین سفر عمرمه.
مو نقرهای لبخند زدو دستای هیونجین رو گرفت. چرخید و مقابلش قرار گرفت. خم شد و ترقوهاش رو که از یقه گشاد بافتش بیرون زده بود عمیق بوسید.
-خوشحالی تو برای من کافیه.
و همین بود.
برای چانگبین بعد از تمام اون اشکهای بی صدایی که ریخته بود حالا یک دلیل پیدا شده بود. دلیلی برای لبخند، دلیلی برای بلند شدن، دلیلی برای پس زدن بغض ها..و اون دلیل هیونجین بود.'''''''
جوری که چانگبین براش تلاش میکنه جدا..ستودنیه.
BẠN ĐANG ĐỌC
𝖴𝗀𝗁𝗍𝖾𝗇
Fanfiction- کامل شده - " تو یه سونامی بودی چانگبین..سونامی که تمامم رو غرق خودش کرد.اوایل انگارتو اشتباه بودی، فکر میکردم که هستی اما بعد فهمیدم حتی اگر اشتباه باشی، حاضرم هزاربار مرتکبت بشم. من با چشم بسته عطرت رو دنبال میکنم و درآخر دنیا بازهم به تو میرسم...