پارت اول (sleepless night)

162 59 13
                                    

_ هی پسر! زود باش....باید ده دقیقه ی دیگه راه بیوفتیم!
+باشه! فقط دو سه تا جعبه ی دیگه مونده که بذارمشون داخل ماشین!

چان آهی کشید و‌ دستی توی موهای خیس از عرقش فرو برد.
هوا دوباره رو به گرمی رفته بود و اثرات رسیدن فصل تابستون کاملا مشخص بود.

_قرار نیست که کل عمرمون رو اونجا بگذرونیم. هیونجین! فقط یه تعطیلات سه ماهه ی تابستون هست!

برادر کوچیکترش، هیونجین، در حالی که دوتا جعبه ی بزرگ رو تا زیر چونش قرار داده بود و به سختی راه میرفت، گفت:
_سه ماه هم سه ماهه! میدونی چقدر لباس و کفش برای این سه ماه باید جمع بکنم؟!

چان با شنیدن جواب برادرش خنده ای کرد و سری تکون داد.
_قرار نیست که بریم فشن شوی فرانسه! اونجا به نسبت سئول، تقریبا یه شهرستان کوچیکه.

و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه کلیدهای ماشین رو برداشت و برای آخرین بار نگاهی به خونه انداخت.
لبخند تلخی روی صورتش نشست.
* مامان....بابا....دلم براتون تنگ شده... *
یک هفته ی دیگه، دو سالگی نبودن پدر و مادرش با اون و هیونجین میشد.

دو سال از اون تصادف لعنتی گذشته بود.
تصادفی که پدر و مادرش رو ازش گرفته بود و اون رو توی تاریکی مطلق رها کرده بود.
اما مجبور بود برای برادر کوچیکترش قوی بمونه.
توی این دو سال با کمک خاله و شوهر خالش، و کارهای پاره وقتی که در کنار دانشگاهش انجام میداد، تونسته بود خرج شهریه ی دانشگاه خودش و تحصیلات هیونجین رو بده.

و حالا بعد از دو سال بی وقفه کار کردن، بالاخره تصمیم گرفته بود به خودش استراحتی هرچند کوتاه بده.
تصمیم گرفته بود به کلبه ی چوبی دوران کودکیش، توی حومه ی اون شهر کوچیک بره.

بعد از این همه شلوغی و ازدحام توی شهر سئول، به کمی خلوت و تنهایی و‌ آرامش نیاز داشت.
پس قطعا اون مکان بهترین انتخاب محسوب میشد.

_خب من آمادم! میتونیم بریم....فقط...
هیونجین آروم و با خجالت کمی مکث کرد و بالاخره با هجوم کلماتش تند و پشت سرهم، ادامه داد:
_من دیگه شیش ماهی میشه که گواهیناممو گرفتم و خودتم میدونی که خیلی خوب رانندگی میکنم، پس میشه اجازه بدی حداقل نصف مسیر رو رانندگی بکنم؟!

چان دست به سینه، ابرویی بالا انداخت و به پسر هیجان زده ی رو به روش خیره شد.
کمی ادای فکر کردن درآورد و در نهایت لبخندی زد و جواب داد:
_نصفه ی اول مسیر با تو و بقیش با من چون از یه جایی به بعدش، مسیر سختی میشه.

هیونجین با شنیدن جواب برادرش دستاشو محکم بهم زد و با خوشحالی کلید رو از توی دستهای چان بیرون کشید و به سمت صندلی راننده دوید.
چان سری تکون داد و با لبخندی به سمت صندلی کمک راننده حرکت کرد.
_خدا بهمون رحم کنه.
و بعد از چند ثانیه صدای غرش روشن شدن ماشین و به راه افتادنش شنیده شد.
*******

Abditory ( Chanho / Hyunlix )Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz