پارت هشتم (crying mess)

143 42 7
                                    

با صدای باز شدن در، چشمهاش رو سریع باز کرد و بعد از چند ثانیه، هیونجین رو دید که با چشمهای باز و در حالی که سردرگم بنظر میرسید به اطرافش نگاه میکرد.

فلیکس در‌حالی که زیرلب ناسزا میگفت، سریع سرش رو به سمت در برد و با چهره ی شوکه ی چان رو به رو شد و مینهویی که با لباسی خیس پشت سرش ایستاده و سرش رو پایین برده بود.

فلیکس بدون اینکه مکثی داشته باشه، سریع از جاش بلند شد و سر هیونجین محکم به صندلی خورد و صدای نالش رو از شدت درد بلند کرد.

_هی....شماها اینجا چیکار...چیکار میکنین؟ مینهو...مینهو هیونگ چرا لباسهاش خیس شده؟!
فلیکس با تمام تلاشی که داشت میکرد، باز هم نتونست جملش رو در معمولی ترین حالت ممکن بگه.

بدنش عرق سردی کرده بود و نمیدونست آیا واقعا چان اون رو در حالی که داشت هیونجین رو میبوسید دیده یا نه.

اون نمیخواست که کسی این موضوع رو بفهمه.
و حالا توی نامعلوم ترین شرایط ممکن قرار گرفته بود و استرس از درون داشت نابودش میکرد.

چان با لبخندی دستشو دور شونه ی مینهو، که به خاطر لباسهای خیسش در حال لرزیدن بود، قرار داد.
_هیچی...بعدا براتون توضیح میدم. شما راحت باشید. نمیدونستم هیونجین هم‌ اینجاست.

اما همین که میخواست در رو ببنده، هیونجین که بالاخره به خودش اومده و بیدار شده بود، به سمت در دوید و با نگرانی نگاهی به مینهو انداخت.

_خدای من! هیونگ حالت خوبه؟!
مینهو با اینحال، چون اصلا نمیخواست چیزی به کسی توضیح بده، حداقل به جز چان، پس آروم سری تکون داد و لبخند ضعیفی زد.

آروم دستشو روی کت چان گذاشت و اون رو کشید.
چان با کشیده شدن لباسش، سریع دست مینهو رو گرفت.
_هیونجین امشب رو لطفا خونه ی فلیکس بمون، بعدا همه چیز رو برات توضیح میدم.

و بدون گفتن حرف اضافه ای، دو پسر بزرگتر از دید خارج شدن.
هیونجین که اخمی روی صورتش نشسته بود، همچنان جلوی در ایستاده و توی فکر فرو رفته بود.

فلیکس با ترس کمی نزدیک شد.
نمیدونست هیونجین چیزی فهمیده یا نه.
چان رو میتونست یکاری بکنه ولی هیونجین؟

آب دهنش رو قورت داد و با کمی تردید دستشو روی شونش قرار داد.
_هی....هیونجین؟
نمیدونست پسر رو به روش چرا اینقدر درهم و عصبانیه.
عصبانی؟ درسته....بهترین توصیف برای حالش عصبانی بود.

_فلیکس....
صدای بم هیونجین توی گوشهاش پیچید.
اینقدر ترسیده بود که احساس میکرد هر لحظه زانوهاش دیگه توان تحمل وزن بدنش رو از دست بده و روی زمین بیوفته.

ترس؟
چرا ترسیده بود؟
میترسید از اینکه با این کار احمقانه ای که کرده بود، حتی دوستی با پسری که عاشقش بود رو از دست بده.

Abditory ( Chanho / Hyunlix )Où les histoires vivent. Découvrez maintenant