6

11 7 0
                                    

بعد از رسیدگی به کار روزانش، مشغول استراحت توی غار بود که صدای ریخته شدن اشک رو شنید. درست بود که توی دنیای زیرین زندگی میکرد اما هیچ صدای ناله ای شنیده نمیشد. این اولین بار بود که بعد از مدت ها صدایی میشنید. و باز هم به خاطر جونگکوکش بود. بلند شد و به سمت صدا رفت. جونگکوک رو دید که گوشه ای دور از جایی که خودش در حال استراحت بود، به رود جهنمی خیره شده بود و اشک میریخت. میتونست حس کنه دمای بدنش بالا رفته. دستش رو آروم از پشت روی شونش گذاشت اما جونگکوک بی حرکت مونده بود. کنارش نشست و در سکوت اشک هاش رو پاک کرد و دوباره تو بغلش گرفت

"اینجا اشک نریز عزیزم"

"چـ...چرا؟ نکنه... نکنه رویاهات رو بهم میریزه؟!"

تهیونگ لبخند تلخی زد و مشغول نوازش صورت خیسش شد
"هر قطره ی اشکی که داخل این رود میریزی، به درد تبدیل میشن.. دردت رو توی دنیای واقعی زیاد میکنن و اونوقت، روحت که اینجاست آسیب میبینه"

"تا وقتی چیزی حس نکنم برام مهم نیست"

"بیشتر از این؟ دنبال اشک های بیشتری میگردی جونگکوکیِ من؟"
سرش رو تو بغلش گرفت و آروم بوسید.

جونگکوک به اتفاقاتی که از قبل براش افتاده بود فکر کرد. اون هنوز خودش رو جایی بین انسان ها تصور میکرد نه اینجا. هنوز خودش رو متعلق به جای دیگه ای میدونست نه این مکانی که آشناییِ کم و محوی از اون داشت.
"باهام پیوند بسته بودی؟"

"بهم اجازشو ندادن، اون روز آرزوی مرگ میکردم و دنیایی از کابوس هارو به سمت آدم ها فرستادم... اون ها هم فکر میکردن تخت تأثیر مشکلات مشترک کشورشونه، اما بعد از اینکه تو رفتی، آروم شدم. چون فهمیدم اگه باهات پیوند میبستم... اونوقت..."

"اونوقت چی هیونگ؟"

"اونوقت با ورودت به دنیای دیگه، روحت... برای همیشه میمرد... اونوقت این الهه ی زیبا رو از دست میدادم، ولی حالا توی بغلم دارمش و این تنها چیزیه که منو مدیون ها دای سو میکنه"

"د-دای سو؟"

"هومم... خدای الهه ها"

"میتونم ببینمش؟"

"اگه قدرتت رو بدست بیاری، چرا که نه!"

صورتشو تمیز کرد و به سرعت از جاش بلند شد.
"باید... از کجا شروع کنم؟"

"تمرکز... و پذیرفتن روحت"

"اما جسمم..."

"چشمات رو ببند و تمرکز کن... تصور کن... روح تو بزرگتر از این هاست..."
بلند شد و دستش رو دو طرف سرش گذاشت. لب هاشو روی پیشونیش گذاشت و دوباره آروم بوسید. کمی تقلب که اشکالی نداشت...

~~~~~

(یک هفته بعد)

جونگکوک رو دید که روبروی خورشیدی که داشت غروب میکرد نشسته بود و در حال تمرکز کردن روی نورش بود. توی این مدتی که گذشته بود، خیلی بیشتر به خود واقعیش نزدیک شده بود. تغییرات زیادی توی این دنیا ایجاد کرده بود. این مکان دیگه فضای سرد و گرفته ای نداشت. اون مثل یه بهار لذت بخش بود. آروم قدم برداشت و دستش رو دو طرف بدنش گذاشت و حلقه کرد. دید که یهو از جاش پرید... هنوز به وجودش عادت نکرده بود و این... شاید یکم ناراحتش میکرد.. فقط یکم!

The PassengerTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang