Part 1

377 90 11
                                    


_ عصر بخیر آقای پارک

همزمان با باز شدن در موجی از گرما به گونه های یخ زده پسرک برخورد کرد. کتونی های خیس و گلیش رو جایی بین در ورودی و راهرو رها کرد و به سرعت از کنار مرد ایستاده جلوی در که با شیفتگی و دلتنگی تماشاش میکرد ،گذشت . با قدم های کوچک ولی سریع به سمت مبل شکلاتی کنار شومیه میرفت و چثه ظریفش رو لا به لای پتوی رها شده روی سطح کاناپه پیچوند.

مرد خم شد و کفش های پسر رو که هر کدوم یک طرف راهرو افتاده بودند رو جفت کرد، وبه سمت اتاق رفت تا حوله تمیزی پیداکنه نمی خواست تن پسرکش گرفتار سرمای زود هنگام اکتبر بشه.

نرم ترین حوله رو انتخاب کرد و در حالی که به سمت نشیمن برمیگشت مسیر نگاهش رو به سمت کاناپه کشوند ولبخندی به بارآمدگی ایجاد شده زیر پتو زد . رو به روی کاناپه روی زمین زانو زد کمی گوشه پتو رو کشید تا بتونه سر پسر رو که برای گرم شدن جنین وار توی خودش جمع شده بود رو پیداکنه . درهمون حال برای جلب توجه پسر شروع به صحبت کرد :

_ فک میکردم مادرت بهت گفته بود دیگه اینجا نیای.

حالا که گرمای دلچسب خانه آقای پارک به تنش نشسته بود دل از پتو کند و اجازه داد مرد بزرگتر با حوله سفید رنگ توی دستش موهای نمناک و بلوطی رنگش رو خشک کنه .

_ خونه نیست رفته مراسم ختم یکی از دوستاش

چانیول به صورت پسر که بین حوله گم شده بود لبخند زد و با حرکت ملایم دستاش حوله رو روی موهای بکهیون میکشید و سعی می کرد کاملا نم آب باران جذب حوله نرم و سفید بشه. گونه ها و نوک بینیش هنوزصورتی رنگ بود و نشون می داد پاییز امسال از همیشه قراره سرد تر باشه .

_ حتما برای مادرت از دست دادن دوست عزیزش خیلی ناراحت کننده و غیر منتظره بوده

چانیول توی لیست ذهنیش بخودش یاداوری کرد که فردا هنگام آب دادن به پیچک های بالکن به خانم بیون که برای نوشیدن قهوه و روزنامه خوندن به بالکن میاد علاوه بر صبح بخیر گفتن ،بخاطر از دست دادن دوستش تسلیت بگه . لحن حرصی پسر چانیول رو از فکر بیرون کشید و متوجه خودش کرد :

_ میدونین آقای پارک زنده موندش از مرگش بیشتر غیر منتظره بود اون فقط یه پیر چروک بود و فک نمی کنم مرگش زیادهم غیر منتظره بوده باشه .

بکهیون تلاش کرد با تکون دادن سرش حوله رو که جلوی چشماش بود رو کنار بزنه تا بتونه صورت اقای پارک عزیزشو واضح تر ببینه و راحت تر غر بزنه .

چانیول حرکت دستش رو متوقف کرد و اینبار کف دستاش رو دو طرف صورت پسر گذاشت تا گونه های یخ زدش گرم بشه . موهای پسرک حالا کاملا خشک شده بود و نگرانی درباره مریض شدنش نداشت و همین خیالش رو راحت میکرد نگاهش رو از لب های مرطوبش که بخاطر فشار دستاش غنچه شده بود گرفت و با سر انگشت ضربه آرامی به نوک بینی تکمه ای پسرک زد و با لحن جدی گفت:

cinnamon cookie [Complete] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora