Part 2

241 73 14
                                    


پاهای خستش رو روی اولین پله گذاشت و با ناامیدی به راه پله طولانی خیره شد. اونقدر خسته بود که حتی سنگینی اورکت قهوه ای رنگ روی شونه هاش هم براش زیادی بنظر می رسید .

الان فقط میخواست روی مبل وسط بالشتک های رنگیش لم بده و چشم هاش رو ببنده و اجازه بده این سرما و خستگی که تا مغز استخوان هاش رسوخ کرده توسط گرمای لذت بخش خونش یواش یواش از بدنش خارج بشه .
با نزدیک شدن به انتهای راه پله نگاهش رو از پله های قدیمی ولی تمیز گرفت اما با دیدن جسم گلوله شده ای کنار در خونش به قدم هاش سرعت داد و با عجله چند تا پله اخر رو پشت سر گذشت .

_بکهیون تو این سرما چرا اینجا نشستی ؟

پسر با شنیدن صدای آشنایی سرش رو از روی زانو هاش بلند کرد و بزرگ ترین لبخند ممکن رو به چانیول هدیه داد .

_ددی کجا بودی ؟ یه عالمه منتظرت بودم .

چانیول با شنیدن لفظ ددی از دهن پسرک اخمی ریزی کرد و نگاهی به اطراف انداخت تا از نبودن کسی مطمئن بشه. دستش رو پشت کمر بکهیون گذاشت واون رو به سمت در هل داد و با دست آزادش کلید رو توی قفل چرخوند .

_برو داخل . چرا اینجایی؟ مادرت میدونه؟ چند بار بهت بگم بدون اطلاع مادرت نیا اینجا میدونی چقد نگران میشه.

به پسرک که حالا به شومیه چسبیده بود نزدیک شد و کمکش کرد تا کاپشن پفیش رو از تنش خارج کنه .اما بکهیون ناراحت از لحن مرد خودش رو ازش فاصله داد تا نشون بده بدون کمک اون هم میتونه لباسش رو در بیاره و درحالی که اخم کم رنگی بین ابرو های کم پشتش شکل گرفته بود گفت :

_چرا دعوام میکنی ؟میدونی من چقد بیرون در منتظرت بودم اگه یکم دیرتر میومدی ممکن بود از سرما بمیرم حتی بیین دستامم یخ زده .

چانیول روی زانوهاش مقابل پسرک نشست و دست های کوچولو و سرمازده بکهیون رو با یک دستش گرفت و با دست دیگش چتری های روی پیشونیش مرتب کرد و با مهربونی گفت:

_دعوات نمیکنم عزیزم من فقط نگرانتم که سرما نخوری .

_دروغ گفتم اصلا هم سردم نبود ندیدی کاپشنم چقد گرم و پف پفیه بود حتی اگه چند ساعت دیگم نمی اومدی سردم نمی شد .

لبخندی به پسرک که سعی میکرد بسرعت حرفش رو عوض کنه و قانعش کنه زد :

_دروغگو کوچولو .حتی الانم داری یه چیزو ازم پنهون میکنی .عزیزم میدونی که ددی پسرای بد دوست نداره ؟

و بی توجه به چشمای مضطربش، بکهیون رو کنار شومیه رها کرد و به سمت اتاق رفت تا از شر لباساش خلاص بشه میدونست خود پسرک یکم دیگه به حرف میاد و همه چی رو بهش میگه .

_کجا بودی این موقع روز

با ابروی بالا رفته نیم نگاهی به بکهیون که پشت سرش وارد اتاق شده بود انداخت :

cinnamon cookie [Complete] Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora