part5 _end

630 116 25
                                    

به  عروس فراریش که چهار سال پیش قالش گذاشت بود نگاه میکرد .
نه احساس خشم داشت نه ناراحتی .

بعداز دیدن اون اسناد که مطلق به پادشاهی سابق بود ، نمیتونست باور کن . هیچ هیونایی وجود ندار، تمام مدت عاشق پسری به اسم بکهیون بود .

نمیتونست باور کن نیاز داشت ، یکی این نوشته های روی کاغذ رو تایید کنه .
میدونست اقای بیون محاله  واقعیت رو بگه ، تنها کسی که باقی میموند و بی شک از این راز خبر داشت کای بود .

فکرش نمیکرد وقتی که به خونه ی کای بر  سرنوشت دوباره قرار اونهارو باهم روبه رو کنه ،   واقعیت رو از زبان خود بکهیون بشنوه .

بکهیون:متاسفم ، من نمیخواستم ....

چان:تاسف چیزی نیست که همچیو درست کنه
از روی صندلی بلند میشه ، از بکهیونی که روی زمین   نشسته بود . برای بخشید شدن التماس میکرد، فاصله میگیر به سمت پنجره ی برزگی که سمت راست  سالون قرار داشت میر .

چان:ادم ها یاد گرفتن بشکنند بکُشند پودر کنن  ، تهشم برگردند  بگن متأسفیم

برمیگرد و نگاهی به پسرکی ترس رو به خوبی میشد از چشم هاش خوند میندازه .

چان:تاسف تو قرار این چهار سال رو برگردون؟ یا قرار من رو ببر به روزی که ندید بود مت؟
قرار چیکار کنه چه معجزه ی بعداز تاسف تو قرار اتفاق بیفته که بخوام بپذیرمش ؟

بکهیون سرش رو پایین میندازه ، جوش اشک رو توی چشم هاش احساس میکرد . نمی‌خواست گریه کنه .... باورش نمیشد در این چهار سالی که نبود ، پارک چانیول همون فرمانده پارکی که نامزدش بود . پادشاه شد در واقع تمام نقشش  برای تصرف کره همین بود ، از ژاپنی ها به عنوان صلاح استفاده‌ کرد  و پادشاه شد . درواقع از اون پادشاه ساده لوح و سربازان بیچاره سو استفاده کرد ، و خودش در اصل یک کره یی .

چان:به یک شرط این تاسف رو قبول میکنم

سر بلند میکنه منتظر به چشم های پادشاه خیره میشه ،

چان: بازهم باید اون لباس های زنانه رو بپوشی ، برای چهار سال در نقش یک زن و همسر من زندگی کنی  .

بک:چ..چی؟

چان:تو حق انتخاب نداری و این یک اجبار

چهارسال بعد:

پوشیدن این  لباس های دامن دار بلند دیگه براش مثل یه عادت شد بود ، انگاری ذهنش  به این باور رسید که باید کوتاه بیاد .

این بدترین تنبیه برای یک فرد ذهنیتش  رو تغییر بدی ، تبدیلش کنی به اون چیزی که میخوای .
اون فرد دیگه ادم نیست برده حلقه به گوش اربابش ،  کم کم ذهن و فکر عقلش  تغییر میکنه  .

روی صندلی نشسته بود ، بازی کردن پسر هاش رو تماشا میکرد . غرق در افکار گذشته بود ، چهار سالی که  نمیدونست اصلا چطور گذشت .

Commander's brideDonde viven las historias. Descúbrelo ahora