part4

480 106 0
                                    

بعداز میکاپ و شنیون موهاش ، به کمک خدمتکار ها لباس عروس سفید رنگی رو به تن میکنه .
جواهر دوزی های روی دامن ‌پف دار لباس زیبایی لباس را دوچندان کرد بود ، حالا باز نوبت خانوم جوانی که به عنوان آرایشگر اینجا حضور داشت بود .
تور بلندی که با گل های سفید تزئین شد ، اطرافش مقدار دانتل دوزی شد را به مو های بکهیون وصل میکنه .

بلخره موقع رفتن فرا رسید بود ، بکهیون ناراحت بود استرس زیادی داشت .

اول از همه نوبت اونه که رانند رو سرگرم کنه تا کای بتونه ماشین رو خراب کنه که راننده بیچاره مجبور بشه نیمه ی را بی ایسته تا ببین چرا ماشین خراب شد و ادامه ماجرا .

از دیشب تا حالا هزاران بار نقشه رو با خود مرور میکرد ، مدام میترسید موفق نشند .

با کمک خدمتکار ها از پله ها پایین میاد و به سمت درب میر ، حالا وقتش بود .

با چشمکی که خدمتکار بهش میزنه با خیال راحت از خانه ی پدریش خارج میشه ، قبل از رفتن نگاه اندوهگینی به عمارت بزرگ پدرش که سالیان سال در اینجا زندگی کرد و بزرگ شد میندازه .

همه فکر میکردن این نگاها و اشک حلقه زد در چمشان بکهیون بخاطر اینکه ازدواج کردو دار میر ، کسی نمیدونست بکهیون نه تنها عمارت بلکه کشورش روهم داشت ترک میکرد .

در اون طرف چانیول لباس نظامی مشکی به تن داشت در کلیسا به همرا خانواده خودش و خانواده بکهیون ، بقیه مهمان ها منتظر ورود عروس بودند .
عروسی که هیچوقت قرار نیست از درب چوبی بزرگ کلیسا وارد بشه هیچوقت ....

تمام عروسی به سبک اروپایی ها برگزار میشد سمت راست خانواده و دوستان عروس بودند که لباس های کره ی به تن داشتند ، صندلی های سمت چپ خانواده داماد همگی کیمونو به تن داشتند . این سبک ازدواج برای همه اونها جدید و جذاب بود، گل های رز سفید و گل مریم به زیبایی در اطراف چید شد بودند .
خانواده عروس همه از پسر بودن بکهیون با خبر بودند ، ولی به لطف نگه داشتن راز همه ارتقا مقام گرفته بودند.
چیز های با ارزشی به دست اورد بودند ، بی شک این چیز ها اگر دهانش رو میبستند ادامه دار میشد .
هیچکس حتی کوچک ترین فرد فامیل هم به روی خود نمی اورد بکهیون یه پسر نه دختر ، از اون طرف پدر بکهیون عرق سردی رو روی کمرش احساس میکرد .
بی شک امشب تیشه به ریشه تمام کارهایی این مدت کرد بود میخورد، تمام مدت داشت از اون ثروت مقام لذت میبرد به فکر این روز نبود .

زمان به کندی می‌گذشت هنوز هیچ خبری از عروس نبود ، افتاب داشت غروب میکرد که یک فردی داد کشان وارد کلیسا شد .
:عروس رو دزدیدند ، عروس رو دزدیدند ...
چندین دفعه پشت سرهم این جمله رو تکرار میکنه .

در یک چشم بهم زدن کاخ رویا های چانیول بر روی سرش خراب میشه ...

پدر بکهیون بجای احساس غم از درون احساس خوشحالی میکرد ، اون نجات پیدا کرد بود . میخواست همین الان برو جلوی خدا زانو بزنه از ش تشکر کنه ، تمام این لحظات مدام داشت مرگ سختش رو تصور میکرد به خدا التماس میکرد که نجاتش بد . اون قول میداد که دیگه از پسرش برای رسیدن به پول مقام سو استفاده نکنه ، مجبورش نکنه به کارهایی که نمیخواد .

Commander's brideTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang