بعداز میکاپ و شنیون موهاش ، به کمک خدمتکار ها لباس عروس سفید رنگی رو به تن میکنه .
جواهر دوزی های روی دامن پف دار لباس زیبایی لباس را دوچندان کرد بود ، حالا باز نوبت خانوم جوانی که به عنوان آرایشگر اینجا حضور داشت بود .
تور بلندی که با گل های سفید تزئین شد ، اطرافش مقدار دانتل دوزی شد را به مو های بکهیون وصل میکنه .بلخره موقع رفتن فرا رسید بود ، بکهیون ناراحت بود استرس زیادی داشت .
اول از همه نوبت اونه که رانند رو سرگرم کنه تا کای بتونه ماشین رو خراب کنه که راننده بیچاره مجبور بشه نیمه ی را بی ایسته تا ببین چرا ماشین خراب شد و ادامه ماجرا .
از دیشب تا حالا هزاران بار نقشه رو با خود مرور میکرد ، مدام میترسید موفق نشند .
با کمک خدمتکار ها از پله ها پایین میاد و به سمت درب میر ، حالا وقتش بود .
با چشمکی که خدمتکار بهش میزنه با خیال راحت از خانه ی پدریش خارج میشه ، قبل از رفتن نگاه اندوهگینی به عمارت بزرگ پدرش که سالیان سال در اینجا زندگی کرد و بزرگ شد میندازه .
همه فکر میکردن این نگاها و اشک حلقه زد در چمشان بکهیون بخاطر اینکه ازدواج کردو دار میر ، کسی نمیدونست بکهیون نه تنها عمارت بلکه کشورش روهم داشت ترک میکرد .
در اون طرف چانیول لباس نظامی مشکی به تن داشت در کلیسا به همرا خانواده خودش و خانواده بکهیون ، بقیه مهمان ها منتظر ورود عروس بودند .
عروسی که هیچوقت قرار نیست از درب چوبی بزرگ کلیسا وارد بشه هیچوقت ....تمام عروسی به سبک اروپایی ها برگزار میشد سمت راست خانواده و دوستان عروس بودند که لباس های کره ی به تن داشتند ، صندلی های سمت چپ خانواده داماد همگی کیمونو به تن داشتند . این سبک ازدواج برای همه اونها جدید و جذاب بود، گل های رز سفید و گل مریم به زیبایی در اطراف چید شد بودند .
خانواده عروس همه از پسر بودن بکهیون با خبر بودند ، ولی به لطف نگه داشتن راز همه ارتقا مقام گرفته بودند.
چیز های با ارزشی به دست اورد بودند ، بی شک این چیز ها اگر دهانش رو میبستند ادامه دار میشد .
هیچکس حتی کوچک ترین فرد فامیل هم به روی خود نمی اورد بکهیون یه پسر نه دختر ، از اون طرف پدر بکهیون عرق سردی رو روی کمرش احساس میکرد .
بی شک امشب تیشه به ریشه تمام کارهایی این مدت کرد بود میخورد، تمام مدت داشت از اون ثروت مقام لذت میبرد به فکر این روز نبود .زمان به کندی میگذشت هنوز هیچ خبری از عروس نبود ، افتاب داشت غروب میکرد که یک فردی داد کشان وارد کلیسا شد .
:عروس رو دزدیدند ، عروس رو دزدیدند ...
چندین دفعه پشت سرهم این جمله رو تکرار میکنه .در یک چشم بهم زدن کاخ رویا های چانیول بر روی سرش خراب میشه ...
پدر بکهیون بجای احساس غم از درون احساس خوشحالی میکرد ، اون نجات پیدا کرد بود . میخواست همین الان برو جلوی خدا زانو بزنه از ش تشکر کنه ، تمام این لحظات مدام داشت مرگ سختش رو تصور میکرد به خدا التماس میکرد که نجاتش بد . اون قول میداد که دیگه از پسرش برای رسیدن به پول مقام سو استفاده نکنه ، مجبورش نکنه به کارهایی که نمیخواد .
KAMU SEDANG MEMBACA
Commander's bride
Romansaباورش نمیشد خانوادش با درخواست اون فرمانده موافقت کرده باشند، الان بکهیون بیون بکهیون تنها فرزند آقای بیون نامزد یکی از فرماند های جنگی مهم ژاپن شد بود ه. اههه کاش فقط ماجرا همین بوده . بکهیون یک پسر ولی اون فرمانده فکر میکرد که با یه دختر نامزده کر...