_ بابا...!چشم هاش رو بست و از حرکت ایستاد، هنوزم وحشتی که توی صدای اون دختر بچه بود رو حس میکرد.
پنج سال... پنج سال از اون روز نحس میگذشت و بکهیون باز هم خودش رو بین درخت هایی میدید که حکم میله های زندان رو براش داشتن.آب دهانش رو قورت داد و چشم هاش رو باز کرد.
سکوت اون کوهستان توی همچین روزی نمیتونست فریبش بده؛ بادی که توی فضا میپیچید و برگ های قهوه ای رو دنبال خودش میکشید، به اندازه ی بادی که موهای یه دختر بچه ی پنج ساله رو نوازش میکرد و کنار میزد تصویر تحسین برانگیزی رو براش به نمایش نمیگذاشت.توی اون مکان کذایی، بوی خون چیزی بود که به جای بوی نم خاک حس میکرد.
گناه ،تنها حسی که اون منظره با تمام جزئیاتش بهش منتقل میکرد...احساس گناه بود.یه قدم دیگه برداشت و صدای شکستن برگ ها زیر پاش همزمان با صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید.
صدای دسته ی کلاغ ها و پرواز کردنشون بین شاخه های درخت ها سایه ی سیاهی بالای سرش بوجود آورد و باعث شد برای چند ثانیه به آسمون سیاهی که بالای سرش بود نگاه کنه...با شنیدن صدای جیغ یه زن با وحشت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد؛ نفسش رو محکم بیرون داد، حلقه ی دستش رو دور اسلحه ی شکاریش محکم تر کرد و با بیشترین سرعت خودش شروع به دوییدن کرد.
صدای کلاغ ها، خش خش کردن برگ هایی که با هر قدم زیر پاهاش له میشدن، به همراه صدای فریاد های خودش و جیغ هایی که پنج سال پیش به امید نجات پیدا کردن، زده شده بودن توی سرش میپیچید و با این وجود بدون لحظه ای تردید و مکث به مسیرش ادامه میداد.
همینطور که میدویید صدای قدم های شخص دومی رو از اطرافش شنید، از حرکت ایستاد و همزمان که دور خودش میچرخید، به اطرافش نگاه میکرد...با دیدن زنی که به پشت سرش نگاه میکرد و میدویید لب هاش رو روی هم فشرد و مسیرش رو سمت اون تغییر داد....
«جیون»بوی تند و تیز الکلی که زیر بینیش احساس میکرد، باعث شد درد شدیدی توی سرش بپیچه و اون درد اثبات اتفاقاتی بود که آرزو میکرد فقط یه کابوس بوده باشه.
قبل از اینکه فرصت کنه چشم هاش رو باز کنه با حس لمس انگشت های سردی روی پیشونیش شوک شد، با ترس چشم هاش رو باز کرد و قبل از اینکه متوجه بشه چه کسی کنارشه بی اراده خودش رو عقب کشید...متوجه ی نگاه خیره ی مردی که رو به روش نشسته بود شد، رد نگاه اون رو دنبال کرد و به قفسه ی سینه ی خودش که از شدت هیجان و ترس با سرعت بالا و پایین میشد رسید، هر کدوم از دست هاش رو روی شونه ی مخالفش گذاشت، زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و به تاج تخت چوبی ای که تا چند لحظه پیش بیهوش روش افتاده بود، تکیه داد و تمام جراتش رو جمع کرد تا سوالش رو به زبون بیاره.
_ تو کی هستی؟
بکهیون نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و بطری نوشیدنی ای که توی دستش بود رو روی میز کوچیک کنار تخت گذاشت، از روی تخت بلند شد و چند قدم عقب تر ایستاد.
YOU ARE READING
𝙈𝙪𝙧𝙙𝙚𝙧 𝙃𝙪𝙣𝙩°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• شکار قاتل (کامل شده) 🔞 پنج سال بعد از جنایت هولناکی که زندگیاشون رو نابود کرده، بکهیون و مینسوک توی اون قتلگاه با هم رو به رو میشن. این رویارویی جنون آمیز با وجود کیونگسو و جیون که توی چنگ ترس، خشم، و توهم این دو نفر اسیر شدن خونین تر میشه. اونا...