Part 4

161 49 213
                                    


اگه دارین داستان رو دنبال میکنین ووت و کامنت یادتون نره، توی سکوت خوندن قطعا هیچ‌ لذتی برای شما و نویسنده نداره، پس بیاین احساساتمون رو به هم نشون بدیم. دست و‌ دلم به آپ کردن نمیرفت چون از تعداد سین و ووت‌ مشخصه که تعدادی میخونن و ووت نمیدن... پس بهم انرژی بدین🖤🌱

__________________________________________
__________________________________________

«کیونگسو»

صدای قدم های آهسته ی اون مرد و فشرده شدن تخته های چوبی کف اون معبد متروکه بلند تر از حالت عادی توی سرش پیچید و هوشیاریش رو برگردوند؛ اما چشم هاش رو باز نکرد و با دقت تا لحظه ای که سایه ی دست مینسوک رو روی خودش حس کنه بی حرکت منتظر موند... همین که قدم های اون نزدیکش متوقف شدن خودش رو از روی تخته چوبی که روش خوابیده بود پایین انداخت و برخورد کمرش به زمین باعث شد زخم تازش هم بیدار شه و وجود خودش رو با دردی که به تمام بدنش منتقل میکرد، بهش یادآوری کنه.

مینسوک با خونسردی یک قدم عقب رفت و به کیونگسو که روی زمین افتاده بود، از فرطِ درد فریاد میزد و به خودش میپیچید چشم دوخت. لکه ی خون روی لباس کیونگسو که هر لحظه بزرگ تر میشد خبر از خونریزی زخمش میداد... با کلافگی روی یکی از زانو هاش خم شد و دستش رو برای کمک کردن سمت اون دراز کرد و طبق چیزی که انتظار داشت کیونگسو کمترین توجهی بهش نکرد. نفسش رو محکم بیرون داد، از یقه ی لباسش گرفت و با بالا کشیدنش مجبورش کرد روی زمین بشینه، همونطور که‌ روی زانوهاش خم شده بود یک قدم جلوتر رفت، نیم خیز شد و به زخم اون نگاهی انداخت...

کیونگسو با چشم های پر از اشکش به اون خیره شده بود و با نگاهش هر حرکت اون رو دنبال میکرد.

مینسوک نگاه خیره ی اون رو روی خودش حس میکرد اما بدون اینکه اهمیت یا جوابی به اون نگاه بده بلند شد و به سمت وسایلی که همراه خودش آورده بود رفت و چند لحظه بعد از به گوش رسیدن صدای باز شدن یه زیپ در حالی که یه لباس مشکی توی دستش بود به سمت کیونگسو برگشت.

پشت کیونگسو روی همون‌ تخته چوبی که اون تا چند دقیقه ی پیش روش خوابیده بود، نشست و لباسش رو از تنش در آورد. با همون لباس، خونی که روی کمرش بود رو پاک کرد و چند لحظه پارچه رو روی زخم نگه داشت؛ از پشت سر به کیونگسو که بر خلاف چند دقیقه ی پیش آروم نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود نگاهی انداخت که اون سکوت بینشون رو شکست.

_ زمان خاصی رو براش در نظر گرفتی؟

اخم کمرنگی روی پیشونی مینسوک‌ نقش بست و برای چند ثانیه ی کوتاه به منظور حرف اون فکر کرد؛ قبل از اینکه جوابی بهش بده، کیونگسو ادامه داد.

_ همه ی اینا رو با وسواس زیادی برنامه ریزی کردی، مگه نه؟ برای همینه که همونجا توی جنگل رهام نکردی تا بمیرم... بعدش هم اون صلیبا رو ساختی...

𝙈𝙪𝙧𝙙𝙚𝙧 𝙃𝙪𝙣𝙩°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang